ثبت لحظاتی از عمرم

بهمن هم تموم شد

بخش بچه ها:

این روزا به شدت وجودشون برام سرشار از خوشی و لذته. گاهی تو بازیهاشون غرق میشم و اصلن باور نمی کنم این فرشته ها مال منن و تو خونه من شادی می کنن. شاید چون این روزا حال من خوبههه اینطوریه. فسقلی از وسایل میچسبه و همه جای خونه سرک میکشه. خیلی شیطون تر از شازده هستش. شازده زیادی باهوشه به نظرم از الان که تازه دوسالشههه قشنگ حروف فارسی و انگلیسی و اعداد رو میخونه. ولی تو حرف زدن فعلا تنبله. گاهی حسادت داره و دلم براش میسوزههه عزیزکم زیادی مهربونه. نفسم برای بغل کردناش میره/

بخش زندگی:

یه کمی تنبل شدم. شاید چون همش رفتم تو تلگرام و پی کار خودم هستم. با این حال کارهای خونه رو سرو سامون میدم ولی مثل همیشه هر لحظه همه چی تمیز و مرتب نیست!!! اوضاع با همسری مهربانم خوبه. دوشب پیش صداش دراومد گوشیو بزار زمین!!! زیادی تو کارم غرق شدم . حق میدم بهش برنامه ریزی کردم فقط صبحا کارمو بکنم و بعد از ظهرا کنار خانواده باشم.

بخش کار:

فعلا که خوب پیش میره. همچنان کار ثابتم عالیه و کار دومم وقت گیره تا به ثمر برسه. فقط باید برنامه بریزم کمتر براش وقت بزارم.

خودم:

به شدت سهل انگار شدم تو نماز خوندنم!!! خیلی بدم میاد. از امروز روش کار می کنم. گاهی یه اتفاق ناخوشایند تلنگری هست برای شروع زیبای جدید. با شازده تجربه بدی رو تجربه کردیم و بعدش دنیام عوض شد. ایشاله که همینجوری بمونه و دیگه اذیتش نکنم!!!!

رفتم دانشگاه برای گرفتن اصل هر دو مدرک که اول باید لیسانس رو میگرفتم بعد ارشد رو هههه ریزنمرات رو دیدمممم دلم به حال بچه هایی که باید این همه درس رو پاس کنن سوخت!!! واقعا الان حس درس ندارمممم خوبه اون موقع تمومش کردم رفت!

این روزا حس می کنم از یه خط قرمزهایی رد شدم!!! هر چی هم فک میکنم میبینم نباید رد میشدم و هیچ علتی هم براش پیدا نمی کنم حتی ذره ای کمبود ندارم!!!! چرا؟؟؟ الله و اعلممم کمی جلوی خودتو بگیررر دختر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

پاییز اومد

تابستون بود و خوابهای بعداز ظهرش. تابستون بود و شب بیداری هاش. تابستون بود و عشق بچه ها به آهنگهای خندوانه... همین شد که کل تابستوت رو نه فقط بچه ها که ما هم ظهرا باهاشون یه دل سیر میخوابیدیم و نتیجش شب بیداری بود و صبح های خسته...

از دیشب روند پاییزی رو شروع کردیم ...

بعد از ظهر نرفتیم تو تخت. بچه ها که نهار دلخواهش رو به غایت خوردن تا جمع و جور کنیم و از خونه بزنیم بیرون شد چهار و نیم. پنج تو پارک بودیم. هوا خنک بود عالی. پارک خلوت خلوت. حسابی بازی کردن. خصوصا پسر کوچیکه که فقط دوست داره تو زمین بسکتبال برا خودش بچرخه. 

برگهای پاییزی رو چمن های سبز و هوای خنک و ویوی عالی پارک منو به وجد میاره و چندتا عکس میگیریم. کم کم خوابیده های ظهرگاهی بیدار شدن و پارک آسه آسه شلوغ شد. 

به سفارش پسر بزرگم رفتیم قنادی و مثل همیشه یه جعبه شیرینی از انواع مختلف به حالت جمعه بازاری خریدمممم پسرکم هم ناپلئونی انتخاب کرد. فقط ناپلئونی رو شیرینی می دونه...

راهی خونه مادرم شدیم تو راه فقط گفت شیرینی... به زور سرشو گرم کردیم تا دستاشونو بشورن و شیرینی بخورن

مامان و بابا به مناسبت عید غدیر روزه بودن. برامون چایی و شیرینی آوردن و دم اذان ازشون خداحافظی کردیم. بهمون لقمه سنگک و پنیر داد تو راه خوردیم. رسیدیم برا پسرا شام فوری ردیف کردم. خوابشون میومد نخوردن و خوابیدن. همسری دلش غذا میخواد من میگم سیرم. خودش کوکوسیب زمینی درست میکنه و بوش منو به هوس میندازه. میز رو میچینم با هم شام میخوریم. تازه ساعت یازدههههه... اووو چقدر وقت داریممممنمن... میریم اتاق مشغول کتاب خوندن و صحبت میشیم و من تصمیم میگیرم زود بخوابمممم ... صبح واقعا سرحال بودم و قبل صدای آلارم گوشی بیدار شدم... و نکته مهمتر اینکه کلی وقت دو نفره با همسری داشتیم.

خوابیدن ظهرگاهی به شدت وقت آدمو میگیرههههه رفت تو تصمیمات اجرایی که ممنوع بشه به حز پسر کوچیکه که اگه دلش خواست بخوابه و اگر دلش نخواست که چه بهترررر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

پیاده روی

بعد از خواندن کتاب "ماندن در وضعیت آخر" که خوندنش رو توصیه میکنم و قراره مجددا دوباره بخونمش، و در راستای اثری که روم داشت صبح روز جمعه بیدار شدم یه صبحانه سبک خوردم و راهی پارک بانوان شدم برای پیاده روی.

محیط این پارک رو خیلی دوست دارم به شدت زیباست خصوصا که الان خنکای پاییری هم داره. لباس ورزشی تنم کردم و یه دور مسبر جنگلی رو پیاده روی کردم. دور بعدی رو دویدم و در نهایت یه دور با ستهای ورزشیش مشغول شدم و تصمیم دارم ادامه بدم.

بعد زایمان دوم تو خنکای فصل بهار با پسر بزرگم رفتیم اونجا پیاده روی و به قدری بهم مزه داده بود که تصور صحنه هایی که اونجا دیده بودم باعث خوشی و آرامشم تو لحظاتی میشد که اراده میکردم و تصور میکردم. میخوام صحنه های زیبای زندگیم رو زیاد کنم و هر وقت دوست داشتم تصورشون کنم. مثل صحنه ای که برای اولین بار کعبه رو دیدم. مثل صحنه طوافم. نثل روزای شادی تو محمودآباد . مثل پیست دوچرخه سواری جنگلیش...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

تجربه

در این سن، در این لحظه از زندگیم و در این موقعیت از زندگیم درک کرده ام که تجربه هایم با ارزشمندترین دارایی من اند ولو در قبالش تاوان سنگینی داده باشم همانند خراب کردن سابقه و اعتبار کاری به ظن خودم و یا تاوان مالی که به نظرم جزو کم اهمیت ترین تاوانهاست مانند جرایم رانندگی و یا انجام معامله ای ناصحیح.

تجربه هایی که به واسطه احساساتم و یا اشتباهم و یا منطق غلطم کسب کرده ام، در ادامه زندگی حکم نکته یا یادآوری هایلایت شده در متن زندگی را دارند.

وقتی ازدواج کردم فکر میکردم وارد مرحله ای از زندگی شده ام که به واسطه پذیرش برخی مسیولیت ها و استقلال بزرگ شده ام. ولی وقتی مادر شدم تازه متوجه شدم که پدر بودن و مادربودن نوعی بزرگی از جنس بلوغ و پختگی در افکار و رفتار و عقاید به همراه دارد که با هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نیست.

با همسر جان که در مورد روزهای نوجوانی نیامده پسرها حرف میزدیم نظرم این بود که کاش میشد به گونه ای این تجربه ها رو غیر مستقیم به پاره های تنمان انتقال بدهیم به هر حال جای بسی ترقی بود که تجربه سالها زندگیمان در سرایط مختلف و با برخورد با آدمهای مختلف رو در طبقه اخلاص دو دستی تقدیمشان کنیم، ولی نظر ایشان خلاف این بود که تا خودشان تجربه نکنند شاید آنطور که باید نتایج آن را لمس نکنند و در حد پند و ارزهای ناشی از حساسیت پدر و مادرهای چند نسل قبل به حسابشان بیاورند. احساس مادرانه ام قلمبه میشود که حالا مثلا در رل هایی که به واسطه سن پسرها برایشان خیلی بزرگ و مهم است و برای ما چیپ، این تجربیات رو بازی کرد و نشانشان داد.

اگر بخواهم صادقانه بگویم عاشق این فصل از زندگیم هستم عاشق مادری عاشق انجام وظایف ریز و درشت ناشی از مادری عاشق حس آروم کردن پسرها وقتی نیمه های شب بیدار میشن و با حضور من بدون اینکه چشمانشان باز بشه دوباره به خواب میروند.

برخی شبها بعد از به خواب رفتنشون به صورت معصومشن زل میزنم و غصه دار فرداهای نیامده و دلتنگ روزهای امروزشان میشوم که بزرگ شده اند و مستقل و شاید محتاج حضور من، نه برای آرامش خودشان بلکه برای آرامش دل خودم در نیمه های شب نباشند.



 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

مخدوش کردن شخصیت

وقتی آدم عصبانی هست بدترین تصمیم ها رو میگیره. جایی خوندم که نوشته بود وقتی آدم عصبانی هست مغز، طرف مقابلش رو دشمن فرض می کنه و دوست داره بهش آسیب برسونه!!! راههای مختلفی هست برای مدیریت خشم و یا هر چی بشه اسمشو گذاشت تا اون لحظه اوج آدم از خودش واکنش نشون نده. عصبانیت ممکنه تو هر جایی و به هر دلیلی رخ بده. حالا فک کنید طرف دکتر باشه و نماینده دانشگاه برای شرکت در جلسه و بیاد ببینه روز جلسه عوض شده و بهش اطلاع ندادن!!! و تنها به یک دلیل شماره و حتی اسمی از کسی که قرار بود در جلسه شرکت کنه وجود نداشته و طبق سابقه سالیان گذاشته حتی یکبار هم نماینده این ارگان در جلسات هفتگی موضوع شرکت نکنند!!!!

خب چیکار کنه؟؟؟؟ من که مسول جلسه بودم اون روز تو اتاقم نبودم. آقای دکتر تشریف میبرن روابط عمومی !!!!!!!! کلی حرف و حرف و حرف و روابط عمومی سعی در آروم کردنش دارن ولی گوش نمیدن. بهشون میگن خب شمارتونو بزارید بگم باهاتون تماس بگیرن و بگن جلسه کی برگزار خواهد شد. شماره هم نمیدن و میگن خودم تماس میگیرم و اگه عوض هم بشه باید طی نامه رسمی بهم اعلام کنند!!!!!! و اتفاقی تو دبیرخونه نامشو میبینم که به طرز فجیعی خطاب به مدیریت نگارش شده که در شان من نیست که جلسه عوض بشه و بهم خبر ندن و این صحبتا و زیرش امضا و نوشته دکتر فلانی و شونصد تا پست هم زیرش. اسمش برام آشنا میاد. یه بار تو یه جلسه ای دیدم که ازش نظر خواستن و چقدر خوب صحبت کرد و تصویر خوبی ازش داشتممم. ولی عصبانیت و رفتار در عصبانیت کل سابقشو برد زیر سوال!!!

متن نامه و طویل بودن و انتخاب کلمات مانند نامه یک کارشناس آماتور تازه استخدام شده و بدون سابقه و تجربه و نشون از کلی خاله زنکبازی های ذهنی بود.

شخصیتش تو ذهنم درست نخواهد شد چون قراره سالهای بعد تو همین جلسات با هم همکاری داشته باشیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

دو روز زندگی

بخاطر مریضیم سه شنبه رو مرخصی استعلاجی گرفته بودم. یکشنبه حالم بد بود و تصمیم گرفتم مجدد برم دکتر و دوشنبه رو هم استعلاجی بگیرم و بمونم خونه و بچه ها هم خونه بمونن و دیگه نرن خونه مادرشوهر جان. با اینکه دوشنبه جلسه داشتم ولی در کشاکش درونی تصمیم قطعی رو گرفتم و موندم خونه. صبح بدون استرس و در آرامش ساعت 9 بیدار شدیم و بعد نظافت بچه ها صبونه خوردن در آرامش کامل و مفصل. تا جمع کنم و خونه رو مرتب کنم و لباساشونو عوض کنم مشغول بازی بودن. بعدش براشون تی وی روشن کردم و نهار درست کردم. تا آماده شدن نهار از رو کلیپ ورزشی نیم ساعت نرمش کردم و بچه ها هم دوست داشتن و همراه من ادا در آوردن و بازی کردن. نهار آماده شد. خودشون اومدن سر میز و کامل غذاشونو خوردن. جمع و جور کردیم و ساعت 2 رفتیم لالا. خودم میخواستم زودتر بخوابن چون برای عصر برنامه پارک براشون گذاشته بودم با دوستام!!! راحت خوابیدیم و 5:15 بیدار شدم. سریع نماز خوندم و آماده شدن و بعدش شازده رو بیدار کردم و آمادش کردم و بعدشم فسقلی رو و یه ربع به 6 زدیم بیرون و سر راه براشون خورکی و آبمیوه گرفتم که تو ماشین خوردن. با دوستم و پسرش رفتیم پارک که برامون جدید بود و تا حالا نرفته بودیم و حسابی بازی کردن و آخرش زیر انداز انداختیم تو چمن و چایی و شیرینی خوردیم و بچه ها آبمیوه خوردن و یه آقای مهربون حسابی با شازده و پسر دوستم بازی کرد و مشغولشون کرد تو چمنها که جلو چشمون باشن و فسقلی پرید تو ماشینمون و اونجا با رل مشغول بود و من و دوستم نشستیم به صحبت. 8 از هم جدا شدیم و راهی خونه شدیم و سر راه خریدامو کردم و تا بیاییم خونه ساعت شد 9 که همسری خونه بود. تا لباساشونو عوض کنم و دستاشونو بشورم شام هم گرم دش و راحن نشستن خوردن و بعدشم نوشیدنی خوردن و فیلم دیدیم. بعدش بازی کردن و فسقلی با شیشه شیرش رفت لالا و من و شازده هم با کتاب خوندن جفتمون خوابمون برده بود.

صبح روز بعد هم برنجی که از دیشب موند رو شیر برنج کردم و خیلی دوست داشتن و کامل خوردن. مشغول بازی شدیم و حسابی تخلیه شدن. بعدش گوشت بیرون گذشاتم که ماکارونی درست کنم براشون و حبوبات خیس کردم که عصری آش رشته بخوریم. دوش گرفتم و کمی با موهای بلندم حال کردم و بهشون فرم دادم و لباس خوشچل پوشیدم و نظافت کلی و ورزش کردم با بچه ها. امروز روز دوم ورزش بود حرکات برام راحت تر بود. نهار خوردیم دور همی. بچه ها خودشون مشغول خوردن شدن و حال داد. تا جمع و جور کنیم ساعت شد 3. فسقلی بی دردسر با شیرش رفت لالا. من و شازد هم رفتیم تو تخت کتابامونو بخونیم که من همون چند صفحه اول خوابم برد. ولی شازده ساکت موند و فک کنم نیم ساعت بعد من خوابش برده برده بود. با صدای تلفنم بیدار شدم برای آش دعوت شدم که نمیشد برم. فسقلی هم بیدار شد. دو تایی با هم کمی مشغول شدیم و آش رو ردیف کردیم و گذاشتم شازده حسابی بخوابه و خستگی در کنه. چون فردا صبحش باباش خونست و می تونست بیشتر بخوابه صبحش. تا آش حاضر شه شازده هم بیدار شد و کامل آش خوردن و خواهرم اومد با یه ظرف آش ترش که نگهش داشتیم و موند با بچه ها بازی کرد. شبم همسری از باشگاه دیرتر اومد و فیلم دیدیم و خواهری رو بردیم خونشون و برگشتمی و فسقلی کمی بعد لاال کرد ولی شازده گرسنش بود  ماکارونی و گوجه خورد یه پرس کامل و بعدشم یه لیوان آب. مسواک زدیم و تا یک و نیم سه تایی حرف زدیم و چلوندیمش و یهوو غش کرد از خستگی و خوابید.

دو روز زندگی با عشق کنار پسرام. ثانیه ثانیش برام ارزشمند بود و لذتبخش. ال خوب بچه ها بستگی به حال خوب پدر و مادراشون داره. این دو روز رو یادم نمیره و از همه مهمتر اینکه یادم می مونههر از گاهی مرخصی بگیرم و بمونم کنارشون و یه روزمره با عشق رو ثانیه به ثانیه با هم مزه مزه کنیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

خاله زنکی

توی تلگرام تعداد گروهام محدودن. یه گروه دوست داشتنی 5 نفره داریم که بچه هامون تو یه رده سنی هستن و با تولد اولین بچه هامون درستش کردیم و مامن امنی برای مشورتها درد دلها شادی کردنها گریه کردنهاست و به شدت گروه دوست داشتنی هستش. داخلش از همه چی به هم میگیم و ذره ای از هم ناراحت نمیشیم. همدیگه رو خوب راهنمایی می کنیم. جاییه که حتی اگه نصفه شبم دلت بگیره میری توش درد دل و گریه می کنی و آرومت می کنن. یه گروه دیگه موازی با این گروه داریم که تعدادون بیشتره و دوستیمون بواسطه همین بچه دار شدن و از طریق نی نی سایت شکل گرفته یعنی همون 5 نفر هم اونجا بودن. این گروه به شدت خاله زنکی شده طوری که یکی از دوستان بعد از کلی کلنجار رفتن و اسم گروه رو به طعنه عوض کردن بازم نتونست بچه ها رو هدایت کنه به سمت زندگی و حرفای خودشون و نهایتا گروه رو ترک کرد. یه مدت دیگه یکی دیگه از بچه ها بدون هیچ حرفی گروه رو ترک کرد. و بعد از چند ماه یکی دیگه از بچه ها رفت!!! و من به شدت دارم مقاومت می کنم که ترک نکنم و حتی به طور مستقیم هم چیزی نگم و با طرز مکالماتم نشون بدم که چطوری باید صحبت کرد چون اونا رو دوسشون دارم. اونایی که گروه رو ترک کردن جزو اون گروه 5 نفره دلنشین هستن.

نمی دونم بلوغ فکری هست یا بزرگ شدن یا اشتغال یا بزرگ بودن مسایل دیگه که نحوه نگاه کردن و حرف زدن مثلا مادرشوهر جان و خواهر شوهر جان برای من چیز غیر عادی ای نبوده و نیست چه برسد به اینکه بخاطرش گریه کنم و زندگیم را تلخ کنم!! درکشان نمی کنم که میگوید مادرشوهرم به من گفت خوش میگذره ها!!!!! و این ماجرای دستان هزار و یک شب از بدجنسی های بی پایان مادرشوهرش باشد. خوب من که از دور میبینم چیزی نگفته.

با دوستم که تازه نامزد کرده و همسن من است صحبت میکردم و بهش میگفتم این پیش فرض واژه مادرشوهر و خواهر شوهر و جاری را از ذهنت بیرون بریز و با دید و شناخت خودت از اطرافیانت رابطه را آغاز کن. نگذار بار منفی این نسبتها که در ناخودآگاهت ثبت شده خللی در روابطتان ایجاد کند. به شدت قبول دارم که دیدمان نسبت به افراد و روابطمان در خیلی از مواقع از اطلاعات غلطی هست که از قبل در ذهنمان ریخته اند. همین مساله در محیط کاری جدید هم برای همکارهای جدید الاستخدام پیش میاد و بدون شناخت طرف مقابل از طریق مراوده تجربیات و نظرات و حس های کسی که چندین سال فقط با دید خودش با طرف فقط و فقط همکار بوده را در خود نهادینه میکند و پیش میرود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

یه روز روی دور تند

صبح جمعه هستش که بیدار میشیم. فبل صبحانه میگم بچه ها رو حموم کنم. همسری آمار میگیره صبحانه چی بخوریم؟؟؟ بهش میگم کیک و چایی!! بچه ها تر و تمیزن. هوس میکنم حموم رو تمیز کنم.  قبل دوش میرم سراغ دسشویی اونجا هم تمیز میشه و میپرم دوش میگیرم! لباسا رو میندازم ماشین و مشغول درست کردن فرنی مخصوص برای پسرا میشم. تا فرنی آماده بشه کمی خونه رو جمع و جور می کنم. فرنی رو میکشم تو بشقابها تا خنک بشن بقیه کارها رو انجام میدم. من غذای شازده رو میدم و شوشو غذای فسقلی رو. هر دو کامل میخورن! برای نهارشون خورشت کرفس بار میزارم. کمی با بچه ها بازی می کنیم. لباسا رو پهن می کنم.کشوی بچه ها رو مرتب می کنم و کلی لباس سایز کوچیک میزارم کنار. همسری تخت فسقل رو اندازه میزنه که یکی هم برای شازده درست کنه. تلویزیون برنامه خانه دار برتر رو نشون میده!! غلغلکم میده پاشم کمی کار کنم. از صبح کره بیرون گذاشتم که بیسکویت شکل ماشین درست کنم برای پسرها. خمیر بیسکویت رو درست می کنم با کلی کثافط کاری!!!! میره تو یخچال. بچه ها حسابی گرسنه ان. نهار رو میکشم و فسقلی کامل میخوره و شازده در حد متوسط میخوره. میریم سراغ خوابوندنشون. فسقلی که خودش تا میره تو تخت میخوابه. شازده هم کمی بغل می کنه و بعد چند صفحه کتاب خوندن میخوابه. خیلی منگم دلم میخواد بخوابم ولی یادم میافته به خمیر بیسکویت خاکه قند نزدم! بیدار میشم میرم سراغش. شوشو تا بره سینی فر رو بیاره و فر رو روشن کنه من خمیر رو ردیف می کنم و قالب میزنم و بی اندازه خوشگل میشه. میزارم تو فر و خیلی خوشگل میشن بیسکویتا. میچینم تو ظرف تا پسرا بیدار میشن خوشحال شن. با شوشو کمی اختلاط می کنیم و میخواد بره شرکت. پامیشم آشپزخونه بمب خورده رو تمیز می کنم. بچه ها خوابن وقت دارم!!! روی کابینتها رو تمیز می کنم. بازم وقت دارم. یخچال تمیز می کنم اندکی. وقت دارم بازم. گرد گیری می کنم و روی مبلها رو دستمال میکشم جای گازهای فسقلی!! بازم وقت دارم میخوام برم شام بپزم میبینم تو یخچال عدس پلو هست خوشحال میشم. برای صبحانشون لوبیا خیس می کنم. شازده بیدار میشه بهش بیسکویت نشون میدم و بخاطر شکلشون باهاشون بازی می کنه دلش نمیاد بخوره. با شازده کتابخونه و کمد لوازم تحریر و کشوی آموزشی شازده رو کاملا مرتب و تمیز می کنیم. و اتاق رو هم گردگیری می کنیم. آویزهای اضافی کمدها رو جمع می کنم و دسته می کنم میزارم بیرون! کلی خونه مرتب شده. کار دیگه ای ندارم!! لباساشون خشک شدن اونا رو هم تا می کنم. بالاخره فسقل هم بیدار میشه. بهش بیسکویت نشون میدم دوتا برمیداره میخوره. تا دوش بگیرم و نماز بخونم مشغول تلویزیون هستن. برنامه من شروع شده میزنم نگاش کنم و همزمان بهشون شام میدم. بازم فسقل کامل میخوره ولی شازده نصفشووو. طفلکیم مریضه. می درکمش چون خودمم کمی تونستم بخورم. دیگه لا لا دارن و و خودم به شدت خوابم میاد. وقت میوه خوردن نیست. مسواکهاشون رو میزنم. فسقل با شیر میره تو تخت و علی رغم حدسم زود میخوابه. من و شازده تو تختیم مشغول کتاب خوندنم اونم کتاب خودشو ورق میزنه که چشام میره. میخوابم میگم هر وقت خوابش بیاد خودش میخوابه دیگه که یهوو فهمیدم شلوارشو کثیف کرده. میریم دسشویی تا بشورم و لباس عوض کنم گفتم حتما خوابش پرید!!! بازم حدسم غلط بود. دستگاه بخور رو میزنم و یه کم قطره منتول می مالم اطراف بینیمون و چراغ رو خاموش می کنم و تا خود صبح یه کله میخوابیم بدون ثانیه ای بیدار شدن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

فرق میان دو روز تکراری

دیروز:

هشت و نیم جلسه دارم. شازده کل شب رو نخوابیده. صبح میزارم کمی بخوابه و دیرتر برم سرکار. مریضه و تب داره. فسقل بیدار میشه به شدت بد اخلاق. با اکراه صبونشو میخوره و دقیقا یکساعت طولش میده. اون وسطا دارم وسایلاشونو جمع می کنم. یهوو یادم میافته جلسه داشتم و وقتش گذشته و من هنوز خونه ام. استرس عجله بی حوصلگی نمیزاره نق نقای فسقلی رو تحمل کنم آمادش می کنم ببرم بزارم تو ماشین که بیام شازده رو هم آماده کنم. می بینم جاشو کثیف کرده دوباره میشورمش و عوضش می کنم و میزارمش تو ماشین. شازده رو بیدار می کنم. دسشویی نمی کنه. میخوام بهش دارو بدم می دونم نمیزاره. یه شیر عسل گرم میدم دستش که داره با لذت میخوره. میخوام در خلالش دارو بدم که مقاومت می کنه و داد و بیداد راه میندازه و کار به جنگ و جدل میرسه و به زور دارو رو میریزم تو دهنش و کلی کثیف کاری. صبونشو برمیدارم مادربزرگش بده بهش. تو راهم فقط گریه می کنه. میرسیم اونجا همچنان گریه. صبر می کنم تا اروم بشه و برم ولی نمیشه چند قاشق سوپ میدم و راهی میشم و به خودم میام میبینم که از هفت بیدار شدم که سر وقت برسم و دارم ساعت 10 میرم اداره. اونم با پسری گریان و بدون صبونه خودم و پسرم!!! خودتو جمع کن. تایم کاری تموم شده. نفس عمیق میکشم پرواز می کنم به سمتشون. بدون معطلی میاییم خونه. فسقلی تو راه خوابش میگیره ولی پسرکم بیداره. میریسیم خونه اول دسشویی و بعدش با من نهار میخوره مجدد. گویا اونجا هم خورده بوده ولی سیر نشده بود. بعدشم لباساش رو عوض می کنم و تر و تمیز و مرتب میریم تو تخت خودش بغلم می کنه و میخوابه. شبم فقط بازی می کنم باهاش تا باباش بیاد. بعدشم که باباش فقط باهاشون بازی می کنه و شبو راحت می خوابه ولی مریضیش بازم باعث بدخوابی و بی خوابی میشه و کامل نمی خوابه.

امروز:

امروز صبح رو مرخصی ساعتی گرفتم  به مدت یک ساعت و نیم. ساعتو میزارم رو هشت!!! دو دقیقه قبل آلارم ساعت بیدار میشم. فسقلی بیداره بهش شیر میدم و کمی می چلونمش و میخنده و سرحال میشه. صبونشون که سیب و جو هست میزارم گرم شه. برای خودمم تخم مرغ آب پز میکنم. میرم دوش میگیرم. شازده هم بیدار شده. تا لباس بپوشم کرختی اول صبح شازده از بین رفته. میریم آشپزخونه صبونش رو میدم کامل میخوره و وسطاش دارو رو هم میدم بخوره که نفهمید خورد و فقط یه کوچولو غر زد. صبحانش تمامه. نوبت شازده هستش. میشینه بهش صبونه میدم خیلی میل نداره و شیر میخورده ولی کمی بهش میدم و داروهاشم با راضی کردنش و سرگرم کردنش بدون مقاومت و گریه میدم میخوره. براشون بی بی انیشین میزارم که دوسش دارن. خودم صبونم رو میخورم و میبینم ساعت هنوز 9 نشده. عالیههههههه همش مدیون آرامشم هستم که با آروم بودنم بچه ها هم آرومن و همکاری می کنن.

لباس می پوشم آشپزخونه رو جمع می کنم وسایل بچه هار و میچینم تو ساکشون و براشون اسباب بازی و خوراکی هم میزارم. کفش تابستونی های شازده رو در میارم و پاش می کنم که خودش بره پایین.موهامو خشک می کنم. یه کم آرایش می کنم. درو باز می کنم میپره میره پایین تا کمی مشغول شه من وسایلا رو بر میدارم و لیوان چایی دستم آروم با فسقلی میریم پایین . سوار ماشین میشیم براشون آهنگ شاد میزارم. خودم چایی میخورم و شازده پنجره رو میده پایین. میرسیم خونه مادرشوهر. شازده کفش پاشه خودش پیاده میشه میره سمت فضای سبز. فسقلی رو تحویل مادرشوهرم میدم و میرم شازده رو بیارم که تو حیاط بازی کنه. قطعا اگه پدربزرگشون خونه بود می گفتم بیان بیرون کنارش که تو فضای سبز راه بره. ولی نبودن و بهشون سپردم اگه اومدن لطفا شازده رو ببرن بیرون که راه بره و شاد بشه.

سر وقت میرسم اداره شارژ و سرحال و عالی

فرقش فقط تو آرامش داشتنم بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

روزهای مادری

قبل از اینکه ازدواج کنم همیشه با خودم فک میکردم یعنی زندگی متاهلی با کسی که عاشقانه دوسش داری چگونه است؟ وااای که چقدر باید لذت بخش باشد.

عاشق شدم، با عشقم ازدواج کردم و زندگی متاهلی رو آغاز کردم و واقعا باید بگویم لذت بردم. خوب و با لذت زندگی کردیم.

به جایی از زندگی رسیدم که دلم بچه خواست. شاید زندگیم انقدر پخته شده بود که نیاز به وجود بچه رو حس کردم. و دقیقا در همان زمان در انتهای سال 90 بود که دایما به کنج هایی از خانه زل میزدم و با خود تصور میکردم اگر در این خانه بچه باشد بچه خود خود من چقدر میتواند لذت بخش باشد و اصلن زندگی چطور خواهد بود با وجود نفر سوم عزیز در خانه؟!

و حالا در سال 95 مادر دو بچه هستم. دو پسر بچه به غایت زیباتر و جذابتر و دوست داشتنی تر از تصوراتم و پوستر بچه هایی که جمع میکردم!!!

پسر کوچکم چند روزی مریض و تبدار بود و به شدت بداخلاق شده بود و به هر حال باید نازش را خرید و شب بیداری ها رو گذروند و وقتی بعد از دوران بیماری با اشتها غذا خورد کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم آخیشششششش خوب شد پسرکم و کمی استراحت کنیم و چقدر وقت هم دارم برای بازی کردن باهاشون!!! همون روز عصر رو رفتیم سمت کوه و خونه پدربزرگ و مادربزرگشان و آخر شب پدربزرگش فرمودن که پسر بزرگه تب دارد!!! چک کردم زیاد دمای بالایی نداشت ولی خب قیافه اش آن پسر خندان من نبود. معلوم بود حالش خوب نیست!!! برگشتیم و بهش با کلی تلاش شربت سرماخوردگی دادم و کنار خودم خواباندمش و جا بسیار تنگ بود و خواستم بگذارمش سرجایش که دیدم خودش را خیس کرده و بیدار است و از همه ناراحت کننده تر اینکه تب دارد!! دوباره داروووو با تلاش فراوان. دیگر خوابش پرید و من که باید اول وقت ناشتا به آزمایشگاه و بعد به اداره میرفتم و ساعت 4 صبح را رد کرده بود بدون یک دقیقه خوابیدنم، به خودم گفتم میگذرد و دارم مادری می کنم و این هم جزیی از همان روزهای لذت بخش است که آرزویش داشتم. برای اینکه بتوانم حداقل یکساعت بخوابم پسرک را گذاشتم سرجایش و کنارش دراز کشیدم وبازم خوابش نبرد و من به شدت حساس هم از تکانهایش خوابم نبرد. متوسل به همسر شدم که کنار پسرک دراز بکشد چون تحت هر شرایطی همسرکم میخوابد!!! و تنهایی به محض اینکه سرم رو گذاشتم رو بالش تو تخت خودمون رویا دیدم و از خیر آزمایش گذشتم و ساعت رو جلو کشیدم و 40 دقیقه بیشتر خوابیدم وبدون صبونه عازم اداره شدم.

پسرک نازنینم زودتر خوب شووو نه برای اینکه من خسته میشوم بلکه به خاطر اینکه دلم از دیدن چشمان مریضت درد میگیرد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو