ثبت لحظاتی از عمرم

فرق میان دو روز تکراری

دیروز:

هشت و نیم جلسه دارم. شازده کل شب رو نخوابیده. صبح میزارم کمی بخوابه و دیرتر برم سرکار. مریضه و تب داره. فسقل بیدار میشه به شدت بد اخلاق. با اکراه صبونشو میخوره و دقیقا یکساعت طولش میده. اون وسطا دارم وسایلاشونو جمع می کنم. یهوو یادم میافته جلسه داشتم و وقتش گذشته و من هنوز خونه ام. استرس عجله بی حوصلگی نمیزاره نق نقای فسقلی رو تحمل کنم آمادش می کنم ببرم بزارم تو ماشین که بیام شازده رو هم آماده کنم. می بینم جاشو کثیف کرده دوباره میشورمش و عوضش می کنم و میزارمش تو ماشین. شازده رو بیدار می کنم. دسشویی نمی کنه. میخوام بهش دارو بدم می دونم نمیزاره. یه شیر عسل گرم میدم دستش که داره با لذت میخوره. میخوام در خلالش دارو بدم که مقاومت می کنه و داد و بیداد راه میندازه و کار به جنگ و جدل میرسه و به زور دارو رو میریزم تو دهنش و کلی کثیف کاری. صبونشو برمیدارم مادربزرگش بده بهش. تو راهم فقط گریه می کنه. میرسیم اونجا همچنان گریه. صبر می کنم تا اروم بشه و برم ولی نمیشه چند قاشق سوپ میدم و راهی میشم و به خودم میام میبینم که از هفت بیدار شدم که سر وقت برسم و دارم ساعت 10 میرم اداره. اونم با پسری گریان و بدون صبونه خودم و پسرم!!! خودتو جمع کن. تایم کاری تموم شده. نفس عمیق میکشم پرواز می کنم به سمتشون. بدون معطلی میاییم خونه. فسقلی تو راه خوابش میگیره ولی پسرکم بیداره. میریسیم خونه اول دسشویی و بعدش با من نهار میخوره مجدد. گویا اونجا هم خورده بوده ولی سیر نشده بود. بعدشم لباساش رو عوض می کنم و تر و تمیز و مرتب میریم تو تخت خودش بغلم می کنه و میخوابه. شبم فقط بازی می کنم باهاش تا باباش بیاد. بعدشم که باباش فقط باهاشون بازی می کنه و شبو راحت می خوابه ولی مریضیش بازم باعث بدخوابی و بی خوابی میشه و کامل نمی خوابه.

امروز:

امروز صبح رو مرخصی ساعتی گرفتم  به مدت یک ساعت و نیم. ساعتو میزارم رو هشت!!! دو دقیقه قبل آلارم ساعت بیدار میشم. فسقلی بیداره بهش شیر میدم و کمی می چلونمش و میخنده و سرحال میشه. صبونشون که سیب و جو هست میزارم گرم شه. برای خودمم تخم مرغ آب پز میکنم. میرم دوش میگیرم. شازده هم بیدار شده. تا لباس بپوشم کرختی اول صبح شازده از بین رفته. میریم آشپزخونه صبونش رو میدم کامل میخوره و وسطاش دارو رو هم میدم بخوره که نفهمید خورد و فقط یه کوچولو غر زد. صبحانش تمامه. نوبت شازده هستش. میشینه بهش صبونه میدم خیلی میل نداره و شیر میخورده ولی کمی بهش میدم و داروهاشم با راضی کردنش و سرگرم کردنش بدون مقاومت و گریه میدم میخوره. براشون بی بی انیشین میزارم که دوسش دارن. خودم صبونم رو میخورم و میبینم ساعت هنوز 9 نشده. عالیههههههه همش مدیون آرامشم هستم که با آروم بودنم بچه ها هم آرومن و همکاری می کنن.

لباس می پوشم آشپزخونه رو جمع می کنم وسایل بچه هار و میچینم تو ساکشون و براشون اسباب بازی و خوراکی هم میزارم. کفش تابستونی های شازده رو در میارم و پاش می کنم که خودش بره پایین.موهامو خشک می کنم. یه کم آرایش می کنم. درو باز می کنم میپره میره پایین تا کمی مشغول شه من وسایلا رو بر میدارم و لیوان چایی دستم آروم با فسقلی میریم پایین . سوار ماشین میشیم براشون آهنگ شاد میزارم. خودم چایی میخورم و شازده پنجره رو میده پایین. میرسیم خونه مادرشوهر. شازده کفش پاشه خودش پیاده میشه میره سمت فضای سبز. فسقلی رو تحویل مادرشوهرم میدم و میرم شازده رو بیارم که تو حیاط بازی کنه. قطعا اگه پدربزرگشون خونه بود می گفتم بیان بیرون کنارش که تو فضای سبز راه بره. ولی نبودن و بهشون سپردم اگه اومدن لطفا شازده رو ببرن بیرون که راه بره و شاد بشه.

سر وقت میرسم اداره شارژ و سرحال و عالی

فرقش فقط تو آرامش داشتنم بود.

۹۵/۰۲/۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی