ثبت لحظاتی از عمرم

۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

10 سپتامبر

کی فکرشو میکرد منی که به آرزوم رسیدم و فکر میکردم بعد ویزا دیگه مشکلی نیست و خوش خوشانمه، از حجم کار و فشار استرس وسط سالن خالی خونه وقتی داشتم بلیط رزرو میکردم بزنم زیر گریه؟!

 

تو اون لحظه خودمو نمی شناختم! یه حس تنهایی و اینکه چقدر مظلومم که تنها دارم کارامو پیش میبرم!

 

وسطا پاشدم رفتم کف حیاط زیر آفتاب دراز کشیدم و زار زدم! اصلا نمی دونستم واسه چی دقیقا دارم گریه می کنم! بعد فاجعه اونجا بود که بجای بغل کردن خودم هی می گفتم پاشو دختر خودتو جمع کن کلی کار داری!

 

هر چی بود بلیطو گرفتم و قشنگ حس کردم شونه هام سبک تر شدن که حداقل ددلاین کارها مشخص شد.

 

و خب شاید هیچ وقت یادم نره تو این روزای بحرانی زندگیمون کیا دستمون رو گرفتن و کیا ما رو کلا گذاشتن کنار! یه سریا هم دست مدال بیشعوری رو از پشت بستن که نه تو دسته اول جا گرفتن و نه دسته دوم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

2 سپتامبر 2021

دیشب دوستم گفتم نشونه هایی دیده که از نظرش انتظار من رو به پایانه!

صبح پاشدم ایمیل اکسپت مقاله رو دیدم! خوشحال شدم. یه صبحونه مختصر برداشتم راهی اداره شدم. اول کارای اداره رو انجام دادم. نامه ها رو نوشتم. سندها رو زدم و وسط سندها دیدم یه ایمیلی اومده و گفتم صبر کنم تموم شد کارم چک میکنم. از اون روزا بود که میخواستم کمتر همه چیو چک کنم!

 

ایمیلو باز کردم و عنوانش همون بود که سالهاست آرزوش رو داشتم ببینم. 

Orginal Passport Request!

 

فقط عنوان برام کافی بود! چشمامو مالیدم! مجدد خوندم. زنگ زدم به همسری و تا گفتم سلام گفت این صدایی که خبر پاسی رو میده! 

راستش خیلی موقرانه رفتم در اتاقمو بستم و پنجره ها رو هم بستم. بعد تو اتاقم بالا پایین پریدم که بالاخره اومد. 

 

تا عصر هر بار یادم میافتاد که پاس شدیم یه تهوع و دلهره ای میومد سراغم! به دوستام خبر دادم و تا عصر فقط با دوستام خوشحالی کردم. 

 

عصر هماهنگ کردم همه اومدن خونه مامانم و خبر رو دادیم! کسی نمیدونست که من دارم میرم و تو این مسیرم و این خبر کمی شکه کننده بود براشون! باور نمیکردم مامانم به محض شنیدنش فقط بابامو نگاه کرد که شک شده بودن و گفت آخه داره میره که؟! و زد زیر گریه

هر چی بود جمع شد ماجرا

بچه ها موندن اونجا و ما راهی شدیم چند تا چمدون پرس و جو کنیم و باربری ترمینالو چک کنیم واسه ارسال چمدونا و من یهوو یادم میومد من اینا رو تو ذهنم مجسم میکردم که یک روزی زندگیشون کنم! و رسید بالاخره اون روز!

 

بعد از شام هم رفتیم خونه همسری اینا و خبر رو دادیم. مادر همسرم و خواهرشون فقط گریه و بازم بابا شک و نگران. اصلا نمی تونستن حرف بزنن. حتی مادرهمسرم اصرار کرد گریه کن همینجوری با بغض نگامون کردن. پاشدن رفتن بیرون و یه کم بعد برگشتن پیشمون و یه کم جزییات از من پرسیدن که نگرانیشون کم بشه.

منم فیلم و عکسای خونمون رو نشونشون دادم که مطمین شن همه چه هست و دوستامون اونجا منتظرن. جالبه همسرم و بچه ها رو سپردن به من!

 

شب رسیدم خونه حس میکردم از خستگی زیر تریلی له شدم! فقطم بابت اون حجم متنفاض از احساسات بود که خستم کرده بود. صبح پاشدم طبق عادت چیکار کردم؟ ایمیل چک کردم ببینیم پاس شدیم یا نه؟!

 

فصل دوم زندگی ما شروع شد و طبق پیش بینیم انقدر سرمون شلوغه که اصلا نمی دونم کدومو پیش ببرم کدومو بزارم کنار

و

هنوز باورم نمیشه بالارخه رسیدیم به چیزی که میخواستیم و فهرمانهای این داستان کوچولوهای زندگیمون بود که نه تنها یادآوری میکردن این تلاش و سختی ارزششو داره بلکه بیش از حد انتظارمون با ما راه اومدن!

بهشون گفتم بچه ها این یعنی یک تیم خوب! ما یه تیم خوبیم که با تلاش و کمک به هم رسیدیم به اون چیزی که میخواستیم و باید آماده بشیم برای ادامه ماجرا!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

28 آگست

یک جوری عجیبی این روزهام میگذرن. ترکیب آرامش، انتظار، بلاتکلیفی، اعصاب خورد کنی، پر از حس زندگی و گاهی به شدت دان!

کی فکرشو میکرد روزی برسه که من دو روز برم سرکار! کی فکرشو میکرد که مابقی روزها خونه باشم و بتونم هر کاری دلم میخواد بکنم و حقوقشم بگیرم! و کی فکرشو میکرد این روزها رسید و هر کاری دلم میخواست هم نتونستم بکنم!

در مجموع این روزها رو دوست دارم. یکی از دلایلش دور از شدن از اون روتین کارمندی هست که داشت ذره ذره منو و زندگی منو می کشت!

صبح فسقلی طبق معمول تو تختش وول میخورد و از زیر لحافش چشمای شیطونش سلام میکرد و منو صدا میزد که بغلش کنم و طبق معمول تو بغلم بیاد تو سالن و من بلند بگم عسل منه اون بگه جوون منه من بگم عمر منه اون بگه نفس منه! و یادآوری اینکه سالها صبح ساعت 7 در خواب ناز لباس می پوشوندم و با گریه از تخت جدا میکردمش و دم مهد با یه بوس و دوستت دارم با دلی پر از غم برای هر دومون خداحافظی میکردم قلبم رو مچاله می کنه.

من حتی متوجه نشده بودم پرتوی نور از پنجره آشپزخونه راس ساعت 10.20 تو زاویه ای میشه که میخوره به کریستالای لوستر و روی دیوار روبرویی نورها با هم میرقصن! 

من اعتراف می کنم این روزها رو دوست دارم! روزهایی که صدای کمرنگ بچه ها از حیاط خونه میاد که دارن بازی می کنن و من نشستم پای گوش دادن به پادکست های مورد علاقم و چایی و کلوچه میخورم و میگم عیب نداره شب میریم پیاده روی آبش میکنم!

کی میتونستم اینجوری واسه شبای پیاده روی برنامه بچینم؟! عصرم پر بود از هماهنگی کارای فردا و آشپزی برای روز نیامده! و حالا عصرم پر است از آهنگ شجریان و بوی کیک و شیرینی و تزیین سالاد میز شام.

اینها رو مینویسم یادم بمونه کارمندی داشت زندگی منو می کشت و شاید یک جایی باید تمامش میکردم! شغلی که تصورش میکردم تا بهش برسم و در تصوراتم دارم زندگی واقعی می کنم و حالا تصور می کنم از این رویای شیرین فرار می کنم تا به واقعیت بپیونده!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

26 آگست

باورم نمیشه رسیدیم به 26 آگست و ما هنوز جواب نگرفتیم!

 

این دو روز ویندور لپ تاپ قاط زده بود و نتونستم کار کنم. از طرقی دور کار نبودم و تو اداره سرم شلوغ بود و نتونستم کارای تز رو پیش ببرم ولی از برنامه این هفته عقب نیستم. وسط کارای اداره یه تایمی داشتم و نشستم مقاله هایی که استاد فرستاده بودن رو یه چک کردم و دیدم دیتاش به درد نمی خوره یه باگ بزرگ تو متدش داشت. ولی همینکه تونستم اینو تو خودم جا بندازم که الان بهترین کار در راستای هدفم چیه و بپرم همونو انجام بدم خیلی راضیم.

دیشب ویندوز رو ردیف کردیم و امروز میتونم قشنگ بشینم پای کارم و اتفاقا دیروز یادم اقتاد یه قسمتی رو به برنامه های هفتگیم اضافه کنم و اون نوشتن آکادمیک هر کاری هست که کردم. به قول استاد تا نتیجه رو به صورت نوشتاری و منسجم نشون ندی یعنی کاری نکردی!

این چند روز به شدت مشغول کارای خونه بودم و چقدم برام لذت بخش بودن و آروم بودم. انگار داشتم زندگی میکردم. طبقه بالا رو هم برای هزارمین بار جمع و جور کردیم و نمیدونم بازم فسقل خان بهم خواهد ریخت یا نه. یه کوچولو تغییر دکوراسیون هم داشتیم و اتاق بچه ها کمی فضای بازش بیشتر شد. 

عصر هم نشستم سریال خاتون رو دیدم به هوای قدیمی بودنش و انقدر دوسش داشتم که قسمت 2 رو هم پشت سرش دیدم. متاسفانه تو گوشی! هر کاری کردم تو تی وی پخش نشد. برای قسمتای بعدی باید یه فکری بکنم.

دیروز اما از انتظار حالم بد بود. چرا؟ چون خونه رو سوییچ کرده بودم به این ماه. و این ماه رسید و مجبور شدم دوباره ایمیل درخواست سوییچ بزنم. هزار بار ایمیلو خوندم و آخرسر با اعصاب خوردی فراوان سندش کردم رفت. تا الان که جواب ندادن ایمیلو. ببینیم چی میشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

24 آگست

دیروز پاشدم و طبق قولم پریدم رو مدلم و طبق برنامه انجامش دادم و در کمال ناباوری سرعت کار بالا بود و زود نتیجه گرفتم. چند تا کار اداره هم بود که باید خودم انجام میدم و اونا رو هماهنگ کردم و انجام دادم. 

همسری کلی خرید کرده بودن اونا رو جابجا کردیم و بعد قرنی نشستم ریحون تمیز کردم! همسری هم بادمجان کباب کردن و نهار میرزا قاسمی درست کردن.

بعد از ظهر تلویزیونو وصل کردم به نت بازم برای اولین بار! و پادکست تاریخ امید بخش رادیو راه رو گوش دادیم. همزمان باهاش پارکتا رو تمیز کردم و دیدم چه خوب حال میده تمیزی میز غذاخوری و صندلی ها رو هم تمیز کردم. چون رنگشون سفیده تمیز کردنشون خیلی تو چشم بود. جو گیر سدم اتاق پسرا رو تر و تمیز کردم. پرده رو انداختم ماشین برای اولین بار و همونجوری نم آویزونش کردم. بوی تمیزیش حال دلمو خوش کرد. پرده بزرگه سالن رو هم باز کردم و نرفت تو ماشین! هر کاری کردم جا نشد. بردمش حیاط انداختم توی ظرف و مایع و یه ساعت که خیس خورد آب کشیدم. لحاف شازده رو هم حتی شستم روش آبمیوه ریخته بود و لک بود.

انقدر حال داد این تمیزیا که شب خستگی دلنشینی داشتم. حس می کردم زندگی کردم. بدون اغراق دو سه سالی میشد دست به اینجور کارا نزده بودم! یا همسری انجام داده بودن یا دادم بیرون یا کسی کمکم کرده.

 

صبح بعد تعطیلات اولین روز کاریم بود و پیش بینی میکردم سرم شلوغ باشه. مدیرمو بعد عوض شدن ندیده بودم و تو یه جلسه دیدمش و بهم معرفی شدیم و برام جالب بود گلایه میرد چرا نیومدی منو ببینی! ها ها ها 

ظهرم رسیدم خونه به همسری گفتم خوشخواب بچه ها رو هم تمیز کنیم. بردیم حیاط اونا رو هم تمیز کردیم یهوو زیر انداز حیاطم شستیم و واقعا همه جا تمیز شده و حال میده.

 

حالا فکر کنم آفیسر جواب بده و بگه نمیزارم از این تمیزیا استفاده کنید!!! 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

22 آگوست

خب خیلی خوبه که این کرختی انتظار دست از سرم برداشت و به خودم اومدم و پذیرفتم که کاری از دستم بر نمیاد. یه برنامه 14 هفته ای در نظر گرفتم که کل تز رو تموم کنم بره. باقی الویت ها رو هم تو این 14 هفته گنجوندم. خیلی هم فشرده نیست برنامه و داخلش تفریح هم داره. دیروز که روز اول بود خوب بود. این که بدون فکر کردن سریع نشستم پای قورباغه بزرگه خوب بود. یعنی فیکس کردن سه تا نود تو مدلم از ماه می رو مخم بود و ولش کرده بودم جواب نمیداد مدلم و دیروز حتی وسطا زد به سرم که کارمو با یه نرم افزار دیگه بکشم و وارد انسیس کنم ولی بعدش گفتم آخرش چیه؟ کار تو مدل با انسیس هست و باید اینو حل کنی و بالاخره شد! 

یه اپ یوگا هم نصب کردم که کنار اپ ورزشی باهاش پیش یرم. خوبیش این بود میپرسید چی و کدوم بخش بدن مد نظرته؟ و من انتخاب کردم بازو و ریلکس کردن بدن. 

عصر نشستم حیاط رو به آسمون و پادکست هزار توی آگاهی رو گوش دادم و خوشم اومد از محتواش هر چند روایتش ضعیفه ولی اون به محتواش در!!!

شب هم راه افتادیم پیاده روی. با همسری بازی می کردیم و چون باخت قرار بود برامون بستنی بخره. برگشتنی بستنی هم خریدیم. تو راه برادرم زنگ زد بیان خونمون و چون می دونستم این چند روز بیرون بودن کمی میترسیدم ولی خب نمیشد بگم نه! کل پنجره های خونه رو باز کردم و دو دست مبلمان رو تو سه سوت روبروی هم چیدم که با فاصله باشیم. هر چند خود برادرم گفت بیایین حیاط بشینیم ولی پسراش موافق نبودن. 

رسیدیم به نزدیک روزی 700 نفر فوتی کرونا! فاجعست. یه تقویم درست کرده بودن توش اعداد فوتی هر روز رو نوشته بودن نگاه کردن بهش فقط خشم میاره تو وجودم!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو