دیشب دوستم گفتم نشونه هایی دیده که از نظرش انتظار من رو به پایانه!

صبح پاشدم ایمیل اکسپت مقاله رو دیدم! خوشحال شدم. یه صبحونه مختصر برداشتم راهی اداره شدم. اول کارای اداره رو انجام دادم. نامه ها رو نوشتم. سندها رو زدم و وسط سندها دیدم یه ایمیلی اومده و گفتم صبر کنم تموم شد کارم چک میکنم. از اون روزا بود که میخواستم کمتر همه چیو چک کنم!

 

ایمیلو باز کردم و عنوانش همون بود که سالهاست آرزوش رو داشتم ببینم. 

Orginal Passport Request!

 

فقط عنوان برام کافی بود! چشمامو مالیدم! مجدد خوندم. زنگ زدم به همسری و تا گفتم سلام گفت این صدایی که خبر پاسی رو میده! 

راستش خیلی موقرانه رفتم در اتاقمو بستم و پنجره ها رو هم بستم. بعد تو اتاقم بالا پایین پریدم که بالاخره اومد. 

 

تا عصر هر بار یادم میافتاد که پاس شدیم یه تهوع و دلهره ای میومد سراغم! به دوستام خبر دادم و تا عصر فقط با دوستام خوشحالی کردم. 

 

عصر هماهنگ کردم همه اومدن خونه مامانم و خبر رو دادیم! کسی نمیدونست که من دارم میرم و تو این مسیرم و این خبر کمی شکه کننده بود براشون! باور نمیکردم مامانم به محض شنیدنش فقط بابامو نگاه کرد که شک شده بودن و گفت آخه داره میره که؟! و زد زیر گریه

هر چی بود جمع شد ماجرا

بچه ها موندن اونجا و ما راهی شدیم چند تا چمدون پرس و جو کنیم و باربری ترمینالو چک کنیم واسه ارسال چمدونا و من یهوو یادم میومد من اینا رو تو ذهنم مجسم میکردم که یک روزی زندگیشون کنم! و رسید بالاخره اون روز!

 

بعد از شام هم رفتیم خونه همسری اینا و خبر رو دادیم. مادر همسرم و خواهرشون فقط گریه و بازم بابا شک و نگران. اصلا نمی تونستن حرف بزنن. حتی مادرهمسرم اصرار کرد گریه کن همینجوری با بغض نگامون کردن. پاشدن رفتن بیرون و یه کم بعد برگشتن پیشمون و یه کم جزییات از من پرسیدن که نگرانیشون کم بشه.

منم فیلم و عکسای خونمون رو نشونشون دادم که مطمین شن همه چه هست و دوستامون اونجا منتظرن. جالبه همسرم و بچه ها رو سپردن به من!

 

شب رسیدم خونه حس میکردم از خستگی زیر تریلی له شدم! فقطم بابت اون حجم متنفاض از احساسات بود که خستم کرده بود. صبح پاشدم طبق عادت چیکار کردم؟ ایمیل چک کردم ببینیم پاس شدیم یا نه؟!

 

فصل دوم زندگی ما شروع شد و طبق پیش بینیم انقدر سرمون شلوغه که اصلا نمی دونم کدومو پیش ببرم کدومو بزارم کنار

و

هنوز باورم نمیشه بالارخه رسیدیم به چیزی که میخواستیم و فهرمانهای این داستان کوچولوهای زندگیمون بود که نه تنها یادآوری میکردن این تلاش و سختی ارزششو داره بلکه بیش از حد انتظارمون با ما راه اومدن!

بهشون گفتم بچه ها این یعنی یک تیم خوب! ما یه تیم خوبیم که با تلاش و کمک به هم رسیدیم به اون چیزی که میخواستیم و باید آماده بشیم برای ادامه ماجرا!