ثبت لحظاتی از عمرم

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

17اکتبر 2021

خب ما بالاخره رسیدیم به مقصد!

تا لحظه آخر اومدن مشغول کارامون بودیم و بازم تموم نمیشد! روز آخر ظهر خونه مامانم بودیم تا عصر و شب هم مامان همسری دعوت کرده بودن اونجا باشیم.

تو خونمون کلی عکس گرفتیم و خداحافظی متاسفانه با گریه همراه شد و اصلا نمی تونستم خودمو کنترل کنم. به مامان گفتم صبح قبل رفتن بازم میام میبینمت.

شب هم خونه همسری اینا هیچکی رفتنش نمیومد و من قشنگ اون وسطا رو مبل نشسته چرت هم زدم. یه کیک با آرم کانادا هم برامون سفارش داده بودن و کلی عکس هم گرفتیم و بازم با گریه همراه شد خداحافظیا.

رسیدیم خونه ساعت 2 شب بود چهارتاییم دوش لازم بودیم و بعدش خوابیدیم. صبح قراردفترخونه واسه یه وکالت دیگه داشتیم و قرار بود یه عینک هم برای شازده بگیریم و از مامانم دوباره خداحافظی کنیم. بدو بدو انجام دادیم و ظهر همگی دوباره اومدن خونمون که دم رفتن راهیمون کنن. برادرم و خانوادشون اومدن تهران و اون یکی برادرمم هم با خانوادشون که تهران بودن اومدن امام.

راه به نظرم کوتاه بود چون این روزا پسرا رو کم دیده بودم و تو کل راه با هم کتاب خوندیم و حرف زدیم.

ساعت 6 گیت باز شد و رفتیم چمدونا رو تحویل بدیم که گیر یه ناجورش افتادیم و مجبورمون کرد سبک کنیم. سخت ترین بخشش فقط همون گیت فرودگاه امام بود. بعدش تا انتهای مسیر خود ایرلاین هیچ کاری با هیچ باری نداشت.

بعد چمدونا نوبتی برگشتیم بیرون و خداحافظی اشک بار رو انجام دادیم و وسایل اضافیمون رو تحویل خانواده هامون دادیم.

شب ده و نیم حرکت کردیم به دوحه پرواز خوب و راحتی بود. 12.20 رسیدیم دوحه و همسری نذاشت برای کری آن ها کمکشون کنم و یکیشو جا گذاشتن. خدا روشکر استاپ دوحه حدود 7 ساعت بود و قشنگ 4 ساعت طول کشید تا کری آن رو تحویل بگیریم. پسرا همونجا روبروی گیت رو صندلی ها خوابیدن و تا صبح همونجا موندیم که خیلی آروم هم بود. نزدیک 6 بیدارشدن رفتیم پایین یه پارک بودکمی بازی کردن و ... رفتیم گیت بعدی که خودخانومه گفت کری آنها رو بدین بار. نمی دونم چرا دوتاشو نگه داشتیم! دادیم بار و پرواز دوحه مونترال عالی بود حدود 16 ساعت پرواز بود که اولش فکر کردن پسرا حتما کم میارن ولی خوب گذشت. خود ایرلاین قطر سرویسش خوب بود و همه یه جوری مشغول بودن. رسیدیم بالای مونترال تپش قلب داشتم از اینکه وارد خاک کانادا شدم هیجانم بالا بود از اینجا بالاخره اونجایی هستم که دو سال لحظه به لحظه زندگیمو براش تلاش کردم قلبم می تپید.

سرعت پایین اومدن از هواپیما و طی کردن لاین تا دکلریشنمون بالا بود برامون. قبلا از دوستامون پرسیده بودیم که قراره چه کارایی بکنیم و باعث شد در حد 10 دقیقه کارامون تموم شه. پرمیت ها رو گرفتیم و خوشحال راهی شدیم پرواز بعدیمون که 17 ساعت استاپ داشت رو عوض کنیم و همون لحظه راهی مقصد بعدی شیم که نداشتن این امکانو و خرید مجددش هزینه زیادی رو دستمون میذاشت. تصمیم گرفتیم بمونیم.

یه کم فرودگاهو گشتیم یه کم همسری با پسرا رفتن بیرون قدم زدن و یه کم ویدیو کال با خانواده ها داشتیم و بچه ها خوابشون میومد که رفتیم سمت دیپارچر آمریکا. یه سری مبل شبیه تخت پیدا کردیم که هیچکی نبود و راحت اونجا خوابیدن. فقط به شدت سرد بود مونترال و کاپشنا رو درآوردیم پوشیدیم.

من و همسری هم نوبتی خوابیدیم که حواسمون به بچه ها باشه. صبح که شد سرویس رفتیم و گیت رو پیدا کردیم و یه کم تکنولوزی اینا تو چک این برای ما جدید بود و همه رو تو اون دستگاهها انجام دادیم و چون کانکشن مستقیم از تهران داشتیم از صف ما رو خارج کردن و سریع وارد گیت شدیم. برای بار هم هیچ اذیتی نکردن و همه رو گرفتن دادن بار.

اشتباهمون این بود که تو فرودگاه مونترال صبحانه نخوردیم و ایرکانادا اصلا سرو رایگان نداره و ما اصلا کارتی نداشتیم برای خرید و کش هم قبول نمیکردن. بچه ها رو با آجیلی که تو کولشون بود مشغول کردیم و بالاخره رسیدیم ونکور. کنار پنجره بود جامون و تو نقشه که دیدم بالای ونکوریم بیرونو نگاه کردم قشنگ انگار بهشت زیر پام بود. از زیبایی اون تصاویری که تو ذهنم ثبت شدن از اون بالا هر چی بگم کم گفتم!

ساکها رو تحویل گرفتیم دست و صورت شستیم و بچه ها رفتن نهار بخرن که خیلی گرسنمون بود و با راننده هماهنگ کردم بیاد دنبالمون.

با تاکسی راهی فری شدیم و یه کم تو عرشه نشستیم و بعد رفتیم داخل شازده کمی خوابید و رسیدیم به یه تیکه ای از بهشت روی زمین! ویکتوریا. ابدا فکر نمیکردم انقدر زیبا باشه

رفتیم خونه دوستم که همسایمون بود برامون لوبیا پلو ردیف کرده بودن و یه اتاق برای استراحت آماده کرده بودن که استراحتو بی خیال شدیم. نهار زدیم رفتیم کلید خونمون رو گرفتیم و من عاشق همون خونه خالی شدم. به شدت زیبا و به قول دوستم به شذت خارجکی!

بچه ها هم کلی برامون تو مسیر خونه بیلبرد خوشامد زده بودن و کلی ذوق مرگ شدیم از این همه محبت.

برگشتیم خونه دوستم و بچه های دیگه هم شام اومدن اونجا دور هم بودیم. همسری که غش کردن و رفتن تا خود صبح خوابیدن ولی من با بچه ها تا آخر شب بیدار موندم.

صبح با دوستم رفتیم یه سری کارای دانشگاه گرفتن کارت دانشجویی و کارت بیمه و این چیزا رو انجام دادیم که فوری بودن. عصر هم رفتیم خرید سوپرمارکتی و یه سری خرده ریز خونه که برگردیم خونمون. بازم دوستم نذاشتن و شبو موندیم اونجا.

دیگه صبحش گفتم باید زودتر جمع و جور کنیم. یه چندتا وسیله دیدیم و یه

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

22 سپتامبر

کارها خوب پیش میرن. همه چی طبق برنامه زمان بندی اوکی شده. ته دلم دلهره دارم نکنه چیزی فراموش شده باشه. همش حواسمو پرت می کنم که فکر نکنم دارنم چیکار می کنم.

چمدونا بعد شونصد بار باز و بسته شدن بالاخره نهایی شدن. ولی الان داشتم ساعتای رسیدن رو با دوستم ست میکردم دیدم بهتره یه دست لباس دیگه دم دست بزارم برا روزی که میرسیم شاید بخواییم بریم بیرون و دوشی بگیریم و نخواهیم کل چمدون رو باز کنیم. اووووف یعنی بازم چمدون باز کردن اه

گاهی هم به چمدونا نگاه می کنم میگم واسه چی اینهمه بار زدم بزار کمش کنم. بعد نگاه می کنم میبینم تقریبا هیچی هم تو چمدون نیست ولی چرا انقدر به نظرم زیادن!!!!

راستش خونه رو زود خالی کردیم از وسایل و این روزا کمی سخته تو خونه موندن. بچه ها تو تخت ما میخوابن چون سرویس خواب رو نفروختیم. ما زمین میخوابیم و کمرم به فنا رفته. چند روز پیش خونه برادرم بودیم و رو فرش نشسته بودم حس خونه داشتم حس فرش و رنگی رنگی های خونه! 

دیروز آخرین روز کاریم بود و همون دیروز تصمیم گرفتم که روز آخرم باشه و هول هولکی با بعضی از همکارای قدیمی خداحافظی کردم. با بیه هم امروز وسط کارام جاهایی که میشد تلفنی حرف زد تماس گرفتم و خداحافظی کردم. 

این وسطا یه پرزنت کنفرانس ضبط کردم که دیگه انقدر رو مخم بود دیقا روز ددلاین نصفه شب تو اتاق خواب سبد گذاشتم زیر لپ تاپ ارتفاعش تنظیم بشه و فقط یکبار ضبطش کردم و گقتم هر چه بادا باد. دیگه وقت نداشتم تکرار کنم ضبط رو. ارایه اصلی هم دیقا شب قبل پروازه!!!

این چند روزه بایمونده هم طبق برنامه فقط برای بودن پیش خانواده هامون و تحویل دادن مدارکمون به خانواده هامون و کارای بانکی و گواهینامست.

حسم عجسبه گنگه نادیدش میگیرم توش غرق نشم حواسموپرت می کنم بهش فکر نکنم من آدم وابسته ای نیستم ولی تصور جدا شدن از خانوادم شهرم کشورم زندگیم ریشه هام کاملا بهمم میریزه و دارم سرمو میکنم تو برف که حسشو قایم کنم

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو