کارها خوب پیش میرن. همه چی طبق برنامه زمان بندی اوکی شده. ته دلم دلهره دارم نکنه چیزی فراموش شده باشه. همش حواسمو پرت می کنم که فکر نکنم دارنم چیکار می کنم.

چمدونا بعد شونصد بار باز و بسته شدن بالاخره نهایی شدن. ولی الان داشتم ساعتای رسیدن رو با دوستم ست میکردم دیدم بهتره یه دست لباس دیگه دم دست بزارم برا روزی که میرسیم شاید بخواییم بریم بیرون و دوشی بگیریم و نخواهیم کل چمدون رو باز کنیم. اووووف یعنی بازم چمدون باز کردن اه

گاهی هم به چمدونا نگاه می کنم میگم واسه چی اینهمه بار زدم بزار کمش کنم. بعد نگاه می کنم میبینم تقریبا هیچی هم تو چمدون نیست ولی چرا انقدر به نظرم زیادن!!!!

راستش خونه رو زود خالی کردیم از وسایل و این روزا کمی سخته تو خونه موندن. بچه ها تو تخت ما میخوابن چون سرویس خواب رو نفروختیم. ما زمین میخوابیم و کمرم به فنا رفته. چند روز پیش خونه برادرم بودیم و رو فرش نشسته بودم حس خونه داشتم حس فرش و رنگی رنگی های خونه! 

دیروز آخرین روز کاریم بود و همون دیروز تصمیم گرفتم که روز آخرم باشه و هول هولکی با بعضی از همکارای قدیمی خداحافظی کردم. با بیه هم امروز وسط کارام جاهایی که میشد تلفنی حرف زد تماس گرفتم و خداحافظی کردم. 

این وسطا یه پرزنت کنفرانس ضبط کردم که دیگه انقدر رو مخم بود دیقا روز ددلاین نصفه شب تو اتاق خواب سبد گذاشتم زیر لپ تاپ ارتفاعش تنظیم بشه و فقط یکبار ضبطش کردم و گقتم هر چه بادا باد. دیگه وقت نداشتم تکرار کنم ضبط رو. ارایه اصلی هم دیقا شب قبل پروازه!!!

این چند روزه بایمونده هم طبق برنامه فقط برای بودن پیش خانواده هامون و تحویل دادن مدارکمون به خانواده هامون و کارای بانکی و گواهینامست.

حسم عجسبه گنگه نادیدش میگیرم توش غرق نشم حواسموپرت می کنم بهش فکر نکنم من آدم وابسته ای نیستم ولی تصور جدا شدن از خانوادم شهرم کشورم زندگیم ریشه هام کاملا بهمم میریزه و دارم سرمو میکنم تو برف که حسشو قایم کنم