ثبت لحظاتی از عمرم

۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

29 مارچ

تو این هفته با سه تا از همکارام تو ایران چت کردم. بکیشون هم اتاقیم بود که همیشه تو اداره سر یه معرکه ای به این وصل میشد! و کل چتهامون هم باز تعریف این معرکه ها! همکار دومی رو کمی تا اندکی باهاش رفیق بودم و برام چندتا عکس هم فرستاد. یه کم، اینکه رو دو نفر زوم کردم تا بشناسم کی بودن منو ترسوند! همکار سومی هم بازنشست شدن و بهشون تبریک فرستادم. شمارمو نداشت و خیلی خوشحال شد و فکر کرد ایرانم! 

حال یکی از همکارام اوکی نیست! نمیدونم اسم بیماری چی هست ولی بدنش داشت به تحلیل میرفت. روزی که میومدم بهش زنگ زدم خداحافظی کنم به زور میتونست کلمات رو ادا کنه. وقتی جویای حالش شدم از اون یکی همکارم گفتن که متاسفانه حتی عضله های حلقش هم فلج شدن و حتی نمی تونن حرف بزنن و تنها امیدش به سلول درمانی هست. از اعماق وجودم آرزو کردم که سلامتیش برگرده. الانم که نوشتم ناخوداگاه بعضم گرفت.

من کارمو با این همکارم شروع کردم. و اصلا تجربه و خاطرات خوبی ازش ندارم. به جایی منو رسوند که حتی تصمیم گرفته بودم از کارم استعقا بدم. چون واقعا آرامش نداشتم. وقتی به اون روزا فکر میکنم خودمو میبینم که تازه ازواج کردم و یه خونه سفید با وسایل سفید داشتم و شبا میرفتم تو بالکن آپارتمان البرز گریه می کردم و همسرم اقعا نمیدونست چی شده و من اصلا روم نمیشد بگم چرا گریه می کنم و چرا نمیتونم شرایط کاریمو کنترل کنم! خیلی روزای سیاهی بود. شرایطمون یه جوری رقم خورد که کارمون از هم جدا شد ولی دیدن این وضعش واقعا داغونم کرد. دختر خیلی خوشگل و خوش هیکل و ورزشکار و خوش تیپ و خلاصه از اون تیپ آدما که همه جوره حواسشون به خودشون هست. رفتم عکسی که با هم رفته بودیم اصفهان رو نگاه کردم! حال عجیبی داشتم. افراد تو عکس بعد اومدن من مسیرهای متفاوتی داشتن. من که اینجا. اون یکی همکارم که در بستر بیماری شدید. و گیرنده عکس مرحوم شده به دلیل کرونا!!!!!! چفدر فکر کردن بهش ناراحتم کرد که چه اتفاقی براش افتاده!

آخر هفته قبل یه جشن نوروز بود که رفتیم و خیلی خیلی جشن خوبی بود و چهارتاییمون حسابی ترکوندیم و کیف کردیم. بعدشم اون دوستم که میخواستم باهاش کمرتگ بشم دعوتمون کرد بریم خونشون عید دیدنی و بازم مهر تایید زد به تصمیمم که من نمی تونم با این آدم تو رابطه دوستی باشم! فردام باز خونه یکی دیگه بودیم که اینا هم بودن.

برگشتنی به دوست مشترکمون گفتم که من اون گروه هماهنگی مهمونا رو لفت میدم که روابطمو با این فرد کنترل کنم. شبم تو گروه یه پیام دادم و اطلاع دادم و لفت دادم! دیگه هم خودمو گول نمیزنم که بیا با آدما مراوده کن!!!

ریوی کار پروزه جدید رو شروع کردم و اوه که چقدر سنگینه برام. چون خیلی وقته من از سازه دور بودم و الان باید از بیس همه رو بخونم بعد بیام سر کارای قبلی پروژه و حسابی وقت گیره ولی دوسش دارم راستش.

این هفته فرار بود من راجع به یه موضوعی با همسرم صحبت کنم که بازم حرف تو حرف اومد و همسرم مسایلو با هم قاطی کرد و قشنگ بحثمون شد. یعنی افتضاح! فک کنم اولین بار بود تو زندگیمون که که این مدلی رفتیم جلو و قشنگ معلوم بود هر دومون فشار رومونه! اومدم بالا همسری هم رفتن بیرون.

هی خودمو آروم کردم که خودمو اوضاعو جمع کنم. همسری که برگشت هر دو آروم بودیم. نشستیم حرف زدیم. کل حرف من یک جمله بود و کل حرف ایشون یک جمله. خدا رو شکر که هر دومون تو بحثا منطقی پیش میریم و وقتی اوضاع بیریخته صحنه رو ترک می کنیم و خدا رو شکر تر که ولش نمی کنیم و سر آرامش و صبر مسالمون رو حل می کنیم. بعدشم رفتیم یه چیزی برای خونه دوستم بخریم که برا اولین بار قرار بریم خونشون عید دیدنی! دیگه دیر شد شامم بیرون خوردیم و میخواستم یه راست بریم خونه دوستم ولی متاسفانه هممون لباس اسپرت تنمون بود!!!

از کجا به کجا رسیدمممممم!!!

این روزا که بچه ها تعطیلات بهاره دارن علنا نمی تونم کار کنم. خوابمونم به هم ریخته و باورم نمیشه امروز نه و نیم بود که بیدار شدم!!!!! از طرفی بایت کار جدیدم باید یه سه ساعتی اضافی براش وقت جور کنم.

لیست کارای فردا رو نوشتم که اولینش ریو رفرنس اصلی کارمه و باید حتما تا ظهر تمومش کنم! مابقیم که لیست کارای مونده هفته پیشه.

نوشتم که متعهد یشم به انجامشون:)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

26 مارچ

امروز از اون حالتا بودم که مد تنبلیم گل کرده بود. صبونه که کیک و چایی خوردم. شازده هم واسه خودش شکلات صبونه خورد و فسقلی هم که کلا اهل صبونه نیست که بخواد خودش بخوره.

فارست رو زدم و دو دور کار کردم و نهار ماکارونی از دیشب رو گرم کردم خوردیم.

اومدم بالا با شازده رو تخت دراز کشیدیم مشغول حرف زدن و اینا که چشام سنگین شدن. منی که عمرا روزا بخوابم خودمو ول کردم که خوابم بگیره. نزدیک شش پاشدم و قشنگ کرخت بودم. رفتم ظرفا رو شسنم و ماهیچه گداشتم بیرون بپزم برا شام. نمیدونم چرا جمع شد یه جوری تپلی شد. فعلا که داره قل قل میزنه تا ببینیم نتیجه نهایی چی میشه. نشستم سریال زیرخاکی دیدم که گوبا مال نوروزه و قشنگ موقع دیدنش به خودم میگفتم آخه این چیه میبینی اصن خیلی کرخت بودم. ولش کردم اومدم بالا کمی با بچه ها مشغول شم که دیدم یه ایمیل دارم از استاد جان. و قشنگ مست و ملنگم کرده.

مقالمون که مدل تزم بود اکسپت شده اونم تو ژورنال به اون خفنی! ولی خود این خبر انقدر خوشحالم نکرد که لحن ایمیل استاد جانم خوشحالم کرد. اصن رفنم تو آسمونا.

سریع ریوو کامنتا رو کپی کردم که روشون کار کنم و فایل نهایی رو بفرستیم بره.

یه خبر، یه لحن حرف زدن چقدر یهوو حس و حالمو از این رو به اون رو کرد!

خدایا شکرت خیلی نگران بیس مدلم بودممممم و استادم هم نگران بودن ولی به روشون نمیاوردن ولی حالا که تو ژورنال اکسپت شد دیگه راحت میشه روش مانور داد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

23 مارچ

ماه مارچ ماه خیلی شلوغی تو محیط آکادمیک محسوب میشه. من از دو هفته قبل عید نوروز سرم شلوع بود و حتی نمی رسیدم یه خونه مرتب کنم که حس سال نو بگیرم. اولین گزارش گروهمون بعد یکماه از لیو سوپروایزرم خوب پیش نرفت. از اونجایی که قرار بود سریع کارای نوشتن تز رو پیش ببرم زوم کردم رو بخش پایانی مدلم که جوابها رو داشته باشم و واقعا روش هم وقت گذاشتم. ولی تسکی که استادم بهم داده بود خیلی ساده بود و سریع آمادش کردم. یکی از اشتباهام این بود که روز ارایم شروع کردم اسلاید بسازم و مدل بزرگم زمان زیادی میخواست ران بشه و قشنگ یادمه وقتی رفتم دنبال پسرا از مدرسه بیارم کامپیوتر روشن موند که ران بشه و برگشنم هنوز تموم نشده بود و نیم ساعت بعد من ارایه داشتم! از شانسم افتادم نفر آخر ارایه و در حال ارایه بچه ها اسلایدمو مرتب میکردم! استاد هم بعد ارایم از خجالتم دراومد که من اینجوری بهت یاد دادم ارایه بدی؟! و شاکی بودن که چرا رو چیزی که نباید کار میکردی وقت گذاشتی و چیزی که باید کار میکردی رو پرفکت ارایه ندادی! این از این! مقاله فول رو هم گفته بود ردیف کنم که ردیفش کردم تا آخر هفته و یه سری کامنت داد برای اصلاح و من ازش خواشتم کلا سابمیت نکنیم مقاله رو و قبول کرد! چون واقعا نمیرسیدم و دوستامم سابمیت نکردن و منم اصلا حس تنهایی رفتن تو کنفرانس اونم یه شهر دیگه رو نداشتم. خیلی خیلی سبک شدم بعدش!

همون هفته تصحیح برگه تکالیف بچه ها رو داشتم. امتحان میانترم دو سری برگه داشتم و دو سری هم تدریس داشتم که باید از قبل متربالشو آماده میکردم.

تدریس کلاسا که تموم شد رسما سر من کمی خلوت شد. همون روز بعد مدرسه بچه ها راهی خرید شدیم و یه کوه خرید کردیم چون هیچی نداشتیم تو خونه تقریبا. حالا اون وسط یه تی وی بزرگ هم واسه سالن خریدیم. تو کوچیکه اصلا نمیشد چیزی دید. منم که این روزا گیر دادم این دو تا سریالو میبینم. جالبه تی وی خونه رو بیشتر شبیه خونه کرد. بسکه الکی دورش میشینیم حتی وقتی خاموشه و بهونه ای میشه دور هم چایی بزنیم و حرف بزنیم.

چهارشنبه سوری هم رفتیم مراسمی که انجمن دانشگاه گرفته بود و به شدت بهمون خوش گذشت. فرداشم با دوستم رفتیم دان تاون کمی خرید ظرف و ظروف داشت و منم چند تا چیز کوچیک لازم داشتم خریدیم. یهوو سر فرمون رو کج کردم رفتیم فروشگاه ایرانی و وسایل هفت سین خریدیم.

اومدم هفت سین چیدم و قطاب پختم و قشنگ حس نوروز ریخت تو وجودم.

روز عید هم با ایران حرف زدیم و تا عصر نشستیم پای تی وی و چقدر شوها خلاقیت داشتن. من دوسشون داشتم. 

عصر هم رفتیم دانشگاه که جشن نوروز بود و اومدیم تیپ زدیم و پای من رسما به فنا رفت. بعد دوسال کفش مجلسی پاشنه دار پام کردم و کلا رقصیدم!!! خیلی جشن خوبی بود بعد این همه سال که هیچ مراسم اینطوری ای نبود حال داد به هممون.

شبم که چند خانواده رفتیم عید دیدنی و من قشنگ نشستم کف خونشون و پاهامو دراز کردم از پا درد! تا دیر وفت اونجا بودیم. فرداشم قرار بود همگی بیان خونه ما.

یه کم تمیزکاری کردم اون روز و شیرینی قطاب بازم پختم چون همشو خورده بودیم. حس کردم خیلی خوشمزه شده. شب که بچه ها اومدن همشون از قظاب تعریف کردن و هیچی نموند!!!! انقدر زیاد بودیم که اصلا صدا به صدا نمیرسید تو خونه. بچه کوچیکا هم که همگی بالا تو اتاق مشغول بودن.

دیگه گفتیم یه کم فاصله بندازیم بین مهمونیا. من ارایه سمینار داشتم تو دانشکده و اولین ایونت اکادمیک حضوری دانشگاه بود و خیلی خیلی برای من جالب بود. ارایم خوب بود و همونجا دیدم چقدر سوپروابزر خفنی داریم ما!

عصرم که دیدم سوپروابزر جانم سورپرایزم کرده اساسی. یه پروژه تپل برام جور کرده که یکساله تمومش کنم و رقمش غیر قابل باور برام زیاد بود! ازش تشکر کردم که پروزه به این مهمی رو به من داده و بهم اعتماد کرده. 

 راستش برای من برد کامل بود این پروژه. میخواستم خودم رو این موضوع کار کنم چون بازار کار خوبی داره اینجا. حالا این پروژه دقیقا همونه که میخواستم سوادمو براش ببرم بالا. همزمان هم اونو انجام میدم هم پولشو میگیرم. با یه حال خوشی دارم راجع بهش میخونم و کیف می کنم. چقدر یاد گرفتن چیزای جدید برای من لذت بخشه اصلا غرق میشم و گذر زمان رو نمیفهمم. ایشاله که برامون خیر باشه.

من هر بار سرم شلوعه بازدهیم بالاست! یه جوری که قشنگ به ورزشم هم میرسم. این روزا دقیقا حسای اولین نوروزی که کرونا اومد ایران رو دارم. اون روزا حسابی روزای باکیفیتی رو میگذروندم و الان هم دقیقا همون مدلیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو