تو این هفته با سه تا از همکارام تو ایران چت کردم. بکیشون هم اتاقیم بود که همیشه تو اداره سر یه معرکه ای به این وصل میشد! و کل چتهامون هم باز تعریف این معرکه ها! همکار دومی رو کمی تا اندکی باهاش رفیق بودم و برام چندتا عکس هم فرستاد. یه کم، اینکه رو دو نفر زوم کردم تا بشناسم کی بودن منو ترسوند! همکار سومی هم بازنشست شدن و بهشون تبریک فرستادم. شمارمو نداشت و خیلی خوشحال شد و فکر کرد ایرانم! 

حال یکی از همکارام اوکی نیست! نمیدونم اسم بیماری چی هست ولی بدنش داشت به تحلیل میرفت. روزی که میومدم بهش زنگ زدم خداحافظی کنم به زور میتونست کلمات رو ادا کنه. وقتی جویای حالش شدم از اون یکی همکارم گفتن که متاسفانه حتی عضله های حلقش هم فلج شدن و حتی نمی تونن حرف بزنن و تنها امیدش به سلول درمانی هست. از اعماق وجودم آرزو کردم که سلامتیش برگرده. الانم که نوشتم ناخوداگاه بعضم گرفت.

من کارمو با این همکارم شروع کردم. و اصلا تجربه و خاطرات خوبی ازش ندارم. به جایی منو رسوند که حتی تصمیم گرفته بودم از کارم استعقا بدم. چون واقعا آرامش نداشتم. وقتی به اون روزا فکر میکنم خودمو میبینم که تازه ازواج کردم و یه خونه سفید با وسایل سفید داشتم و شبا میرفتم تو بالکن آپارتمان البرز گریه می کردم و همسرم اقعا نمیدونست چی شده و من اصلا روم نمیشد بگم چرا گریه می کنم و چرا نمیتونم شرایط کاریمو کنترل کنم! خیلی روزای سیاهی بود. شرایطمون یه جوری رقم خورد که کارمون از هم جدا شد ولی دیدن این وضعش واقعا داغونم کرد. دختر خیلی خوشگل و خوش هیکل و ورزشکار و خوش تیپ و خلاصه از اون تیپ آدما که همه جوره حواسشون به خودشون هست. رفتم عکسی که با هم رفته بودیم اصفهان رو نگاه کردم! حال عجیبی داشتم. افراد تو عکس بعد اومدن من مسیرهای متفاوتی داشتن. من که اینجا. اون یکی همکارم که در بستر بیماری شدید. و گیرنده عکس مرحوم شده به دلیل کرونا!!!!!! چفدر فکر کردن بهش ناراحتم کرد که چه اتفاقی براش افتاده!

آخر هفته قبل یه جشن نوروز بود که رفتیم و خیلی خیلی جشن خوبی بود و چهارتاییمون حسابی ترکوندیم و کیف کردیم. بعدشم اون دوستم که میخواستم باهاش کمرتگ بشم دعوتمون کرد بریم خونشون عید دیدنی و بازم مهر تایید زد به تصمیمم که من نمی تونم با این آدم تو رابطه دوستی باشم! فردام باز خونه یکی دیگه بودیم که اینا هم بودن.

برگشتنی به دوست مشترکمون گفتم که من اون گروه هماهنگی مهمونا رو لفت میدم که روابطمو با این فرد کنترل کنم. شبم تو گروه یه پیام دادم و اطلاع دادم و لفت دادم! دیگه هم خودمو گول نمیزنم که بیا با آدما مراوده کن!!!

ریوی کار پروزه جدید رو شروع کردم و اوه که چقدر سنگینه برام. چون خیلی وقته من از سازه دور بودم و الان باید از بیس همه رو بخونم بعد بیام سر کارای قبلی پروژه و حسابی وقت گیره ولی دوسش دارم راستش.

این هفته فرار بود من راجع به یه موضوعی با همسرم صحبت کنم که بازم حرف تو حرف اومد و همسرم مسایلو با هم قاطی کرد و قشنگ بحثمون شد. یعنی افتضاح! فک کنم اولین بار بود تو زندگیمون که که این مدلی رفتیم جلو و قشنگ معلوم بود هر دومون فشار رومونه! اومدم بالا همسری هم رفتن بیرون.

هی خودمو آروم کردم که خودمو اوضاعو جمع کنم. همسری که برگشت هر دو آروم بودیم. نشستیم حرف زدیم. کل حرف من یک جمله بود و کل حرف ایشون یک جمله. خدا رو شکر که هر دومون تو بحثا منطقی پیش میریم و وقتی اوضاع بیریخته صحنه رو ترک می کنیم و خدا رو شکر تر که ولش نمی کنیم و سر آرامش و صبر مسالمون رو حل می کنیم. بعدشم رفتیم یه چیزی برای خونه دوستم بخریم که برا اولین بار قرار بریم خونشون عید دیدنی! دیگه دیر شد شامم بیرون خوردیم و میخواستم یه راست بریم خونه دوستم ولی متاسفانه هممون لباس اسپرت تنمون بود!!!

از کجا به کجا رسیدمممممم!!!

این روزا که بچه ها تعطیلات بهاره دارن علنا نمی تونم کار کنم. خوابمونم به هم ریخته و باورم نمیشه امروز نه و نیم بود که بیدار شدم!!!!! از طرفی بایت کار جدیدم باید یه سه ساعتی اضافی براش وقت جور کنم.

لیست کارای فردا رو نوشتم که اولینش ریو رفرنس اصلی کارمه و باید حتما تا ظهر تمومش کنم! مابقیم که لیست کارای مونده هفته پیشه.

نوشتم که متعهد یشم به انجامشون:)