یک جوری عجیبی این روزهام میگذرن. ترکیب آرامش، انتظار، بلاتکلیفی، اعصاب خورد کنی، پر از حس زندگی و گاهی به شدت دان!

کی فکرشو میکرد روزی برسه که من دو روز برم سرکار! کی فکرشو میکرد که مابقی روزها خونه باشم و بتونم هر کاری دلم میخواد بکنم و حقوقشم بگیرم! و کی فکرشو میکرد این روزها رسید و هر کاری دلم میخواست هم نتونستم بکنم!

در مجموع این روزها رو دوست دارم. یکی از دلایلش دور از شدن از اون روتین کارمندی هست که داشت ذره ذره منو و زندگی منو می کشت!

صبح فسقلی طبق معمول تو تختش وول میخورد و از زیر لحافش چشمای شیطونش سلام میکرد و منو صدا میزد که بغلش کنم و طبق معمول تو بغلم بیاد تو سالن و من بلند بگم عسل منه اون بگه جوون منه من بگم عمر منه اون بگه نفس منه! و یادآوری اینکه سالها صبح ساعت 7 در خواب ناز لباس می پوشوندم و با گریه از تخت جدا میکردمش و دم مهد با یه بوس و دوستت دارم با دلی پر از غم برای هر دومون خداحافظی میکردم قلبم رو مچاله می کنه.

من حتی متوجه نشده بودم پرتوی نور از پنجره آشپزخونه راس ساعت 10.20 تو زاویه ای میشه که میخوره به کریستالای لوستر و روی دیوار روبرویی نورها با هم میرقصن! 

من اعتراف می کنم این روزها رو دوست دارم! روزهایی که صدای کمرنگ بچه ها از حیاط خونه میاد که دارن بازی می کنن و من نشستم پای گوش دادن به پادکست های مورد علاقم و چایی و کلوچه میخورم و میگم عیب نداره شب میریم پیاده روی آبش میکنم!

کی میتونستم اینجوری واسه شبای پیاده روی برنامه بچینم؟! عصرم پر بود از هماهنگی کارای فردا و آشپزی برای روز نیامده! و حالا عصرم پر است از آهنگ شجریان و بوی کیک و شیرینی و تزیین سالاد میز شام.

اینها رو مینویسم یادم بمونه کارمندی داشت زندگی منو می کشت و شاید یک جایی باید تمامش میکردم! شغلی که تصورش میکردم تا بهش برسم و در تصوراتم دارم زندگی واقعی می کنم و حالا تصور می کنم از این رویای شیرین فرار می کنم تا به واقعیت بپیونده!