قبل از اینکه ازدواج کنم همیشه با خودم فک میکردم یعنی زندگی متاهلی با کسی که عاشقانه دوسش داری چگونه است؟ وااای که چقدر باید لذت بخش باشد.

عاشق شدم، با عشقم ازدواج کردم و زندگی متاهلی رو آغاز کردم و واقعا باید بگویم لذت بردم. خوب و با لذت زندگی کردیم.

به جایی از زندگی رسیدم که دلم بچه خواست. شاید زندگیم انقدر پخته شده بود که نیاز به وجود بچه رو حس کردم. و دقیقا در همان زمان در انتهای سال 90 بود که دایما به کنج هایی از خانه زل میزدم و با خود تصور میکردم اگر در این خانه بچه باشد بچه خود خود من چقدر میتواند لذت بخش باشد و اصلن زندگی چطور خواهد بود با وجود نفر سوم عزیز در خانه؟!

و حالا در سال 95 مادر دو بچه هستم. دو پسر بچه به غایت زیباتر و جذابتر و دوست داشتنی تر از تصوراتم و پوستر بچه هایی که جمع میکردم!!!

پسر کوچکم چند روزی مریض و تبدار بود و به شدت بداخلاق شده بود و به هر حال باید نازش را خرید و شب بیداری ها رو گذروند و وقتی بعد از دوران بیماری با اشتها غذا خورد کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم آخیشششششش خوب شد پسرکم و کمی استراحت کنیم و چقدر وقت هم دارم برای بازی کردن باهاشون!!! همون روز عصر رو رفتیم سمت کوه و خونه پدربزرگ و مادربزرگشان و آخر شب پدربزرگش فرمودن که پسر بزرگه تب دارد!!! چک کردم زیاد دمای بالایی نداشت ولی خب قیافه اش آن پسر خندان من نبود. معلوم بود حالش خوب نیست!!! برگشتیم و بهش با کلی تلاش شربت سرماخوردگی دادم و کنار خودم خواباندمش و جا بسیار تنگ بود و خواستم بگذارمش سرجایش که دیدم خودش را خیس کرده و بیدار است و از همه ناراحت کننده تر اینکه تب دارد!! دوباره داروووو با تلاش فراوان. دیگر خوابش پرید و من که باید اول وقت ناشتا به آزمایشگاه و بعد به اداره میرفتم و ساعت 4 صبح را رد کرده بود بدون یک دقیقه خوابیدنم، به خودم گفتم میگذرد و دارم مادری می کنم و این هم جزیی از همان روزهای لذت بخش است که آرزویش داشتم. برای اینکه بتوانم حداقل یکساعت بخوابم پسرک را گذاشتم سرجایش و کنارش دراز کشیدم وبازم خوابش نبرد و من به شدت حساس هم از تکانهایش خوابم نبرد. متوسل به همسر شدم که کنار پسرک دراز بکشد چون تحت هر شرایطی همسرکم میخوابد!!! و تنهایی به محض اینکه سرم رو گذاشتم رو بالش تو تخت خودمون رویا دیدم و از خیر آزمایش گذشتم و ساعت رو جلو کشیدم و 40 دقیقه بیشتر خوابیدم وبدون صبونه عازم اداره شدم.

پسرک نازنینم زودتر خوب شووو نه برای اینکه من خسته میشوم بلکه به خاطر اینکه دلم از دیدن چشمان مریضت درد میگیرد!