پریروز از ونکور برگشتنی وقتی رسیدیم فری و ماشینو پارک کردیم دلمون میخواست همونجا تو ماشین بمونیم! بچه ها انقدر حرف زدن و فضای بسته بود و سرم رفت! گفتیم بریم بالا. 

تو سالن یه دختره با کلی وسایل نشسته بود همون دم وردی که خیلی مشخص بود ایرانیه! خواستم به همسرم بگم این دانشجوی جدید استاد منه که دیدم داره نگام میکنه. رفتن گفتم شما فلانی هستین؟! ذوق کردد د گفت آره! عکسشو تو پروفایل تلگرامش دیده بودم! یعنی عکس نمیذاشت اصلا نمیشناختمش! من هیچ وقت عکس نمیزارم و خب این پوئن مثبت آشنا پیدا کردن تصادفیو ممکنه از دست بدم!

جالبه همون موقع داشتم با اون یکی دوستم که دانشجوی استادمه چت میکردم و واسه همین عکسمون رو گرفتم فرستادم براش! اونم ذوق زده شروع کرد به حرف زدن تو واتساپ. یهوو همسرم یه آقا رو آورد معرفی کرد که از استادای دانشگاهمون بودن! از اونور سالن سعید اومد سلام داد! کل ایرانیا جمع شده بودن تو فری انگاری!!!

 

پیاده شدنی من با دوست جدیدم پیاده رفتیم که بتونیم چمدوناشو از بار بگیریم و همسری و بچه ها رفتن پایین با ماشین بیان بیرون و ما رو بردارن! تو راه دوتا دیگه از بچه های دانشگاهو دیدیم! چقدر جابجا کردن چمدونا سخت بود! چطوری تونسته بود اون همه بارو جابجا کنه تا اینجا! خصوصا که چرخ یکی از چمدونا شکسته بود و حتما باید دوتایی میبردیمش! هر چی بود راه افتادیم و با این که شب بود و هیچ جا مشخص نبود دوستمون خیلی ذوق میکرد از محیط!

رسوندیم خونش و خسته و له اومدیم خونه و دوش و لالا.

فرداش که اومدم شرکت داشتم از خستگی میمردم پتانسیل اینو داشتم بگیرم بخوابم! از شانسم میتینگ خارج از شرکت داشتم! یه سایت ویزیت داشتم. از همونجا رفتم بیرون نهار خوردم. کاپشن شازده رو بردم پس دادم. برگشتم شرکت یه ریپورت نوشتم. هماهنگ کردم همسری و پسرا اومدن هیلساید که برای شازده کاپشن بگیریم و برا فسقلی کفش! انقدر که هی تند تند دارن سایز عوض میکنن. نمیدونم چرا پاهاشون هی داره بزرگ میشه😄

رسیدم خونه داغان بودم واقعا قرار بود یه کاری برای همسری انجام بدم و داشتم در موردش با شازده حرف میزدم که خیلی خسته ام و باید اینو انجام بدم! شازده هم گفت چرا بابا خودش انجام نمیده😄

رفیقمون اون وسطا زنگ زد و حرف زدیم و گفتم یه دوش بگیرم بلکه خستگیم بره بشینم پای کار همسر! بدتر شد! تخت گرفتم خوابیدم گفتم هر وقت بیدار شدم انجام میدم ددلاینش امروز بود! اتومات صبح پنج و نیم بیدار شدم و تا هفت و نیم کارشون تموم شد!

اومدم شرکت تا ده مشغول ریپورت بودم بعدش دوتا جلسه پشت هم داشتم که دومی رو خودم باید پرزنت میکردم! بعد نهار یه جلسه دیگه با مدیرم داشتم و انقدر این بشر نایسه که کل خستگیم رفت و نابود شد!!!

برگشتم نشستم رو ریپورت تمومش کنم تا قبل رفتن.

پسرا کلاس دارن و قرار بود همسری هم همونجا تا سالن بشینه که وقتش تلف نشه و من برسم خونه تنهام تا حدود هفت!

این هفته لانگ ویکنده و دوست دارم کلشو فقط دراز به دراز تو خونه باشم!

شنبه باید بریم ونکور مجدد! فردا همسریو با بچه ها بفرستم کتابخونه واسه شنبه که تو راهیم کتاب بگیره مشغول شن پسرا. با کتاب فضای ماشین ساکت میمونه و سرسام نمیگیریم انقدر که این پسرا حرف میزنن و حرفاشون تمومی نداره که نداره!