خب دیشب انتحاری تصمیم گرفتیم بریم ونکور و از اونجا مرز امریکا واسه فلگ پول که میشه گرفتن ورک پرمیت من و همسرم و تمدید پرمیت پسرا!

بلیط ساعت ۷ فری تموم شده بود و ساعت ۹ رو گرفتیم. مرخصی گرفتم با اس ام اس! به معلم بچه ها هم ایمیل زدم فردا غایبن. نشستم مدارکو جمع کنم که نامه فارغ التحصیلیم رو پیدا نکردم. همه جا رو زیر و رو کردم نبود که نبود. فقط یه پرینت رنگی ازش داشتم! 

تا همسری پسرا رو بخوابونه پریدم کل اتاق رو در حد خونه تکونی مرتب کردم که مجدد همه جا رو چک کنم. نبود که نبود!

بالاخره توکل کردیم و با همون پرینت رفتیم!

با فری رفتیم ونکور که چون صبح تو راه بودیم خیلی منظره های خوبی دیدیم. مستقیم رفتیم مرز امریکا. ماشینو قبل مرز پارک کردیم و پیاده رفتیم افیس بردر امریکا. قشنگ هر کی به نوبت میرفت کارش در حد چند دقیقه انجام میشد و خارج میشد. ما تنها ایرانی بودیم و خولاصه از قبل میدونستیم چی در انتظارمونه و چندین ساعت معطل شدیم. بیشترین سخت گیری هم برای همسری بود. کلا تو تجربه بچه ها هم خونده بودم که به آقایون سخت گرفته بودن و کلی سوال پیچ کرده بودن و اکثرا در مورد سربازیشون! برام جالب بود که حتی کارت پایان خدمت همسرو گرفتن و قشنگ مسلط بودن که ارتش سپاه یا ناجا خدمت کردی؟!

خولاصه صبوری پیشه کردیم و نهایتا رضایت دادن و با کلی احترام دوتا افیسر همراهیمون کردن تا حتما از مرز امریکا به کانادا وارد بشیم. 

تو مرز کانادا هم اولین افیسر گفت که فقط پرمیت خودتو میدیم برو مال همسرت و بچه ها رو انلاین بزن!! تنها دلیل فلگ پلم تمدید پرمیت همسری بود که بعدش براش استادی سابمیت کنم. هیچی رفتیم داخل افیس که یه افیسر دیگه کارارو انجام میداد و اونجا گفتم حتما میخوام مال همسرم و بچه ها با من تمدید شه که گفت اره حتما چرا که نه! فقط جون چهار نفر بودیم گفت امروز نمیرسیم بدیم بهتون و کل مدارکمو اسکن کرد و ساعت دقیق یه روز دیگه رو داد که فقط بریم و پرمیتا رو تحویل بگیریم! مرتب و منظم.

راهی دانتاون ونکور شدیم و من فهمیدم چقدررر ررر ویکتوریا رو دوست دارم و چقدر نمیتونم تو شهر بزرگ زندگی کنم. برج ها آدمو خفه میکردن انگار! البته که زیبا بود خیلییی!!!

رفتیم نهار زدیم و بلیط فری برگشت رو برای هفت عصر گرفتم. برای شاممون هم از همونجا غذا گرفتم که اگه گرسنمون بود بخوریم و درگیر اون نشیم. یه شعبه زارا روبروی رستوران بود و رفتیم داخلش و همسری خرید کرد حسابی و من یه پیرهن قرمز برداشتم. اولین لباس قرمزم تو عمرم!

دیگه پریدیم ماشینو و پیش بسوی فری!

تو راه برگشت دیگه بچه ها انرژی نداشتن! یه دکلمه شعر ابتهاج انداختم! پرتقال پوست کندم بوش پخش شد تو ماشین و گفتم این پست رو بزارم اینجا که امروزم رو ثبت کنم.