حس می کنم خیلی وفته ننوشتم. کاش بتونم تند تند اینجا رو آپدیت کنم. تا الان حجم زیادی از کار پروژه جدید با من بود و یه جلسه هم با شرکت داشتیم و داره میره جلو. یه جمع بندی کنیم واسه دیتاها میریم مرحله بعدی. این چند هفته من واقعا سرم بابتش شلوغ بود و سعی کردم یه کمم پایه ای برم ریشه معادلات لازم رو در بیارم. عصرا با رفیقم که با هم رو این پروژه هستیم میریم بیرون پیاده روی و چقدر حرف میزنیم و حرفامونم تمومی ندارن. این هفته من یه ارایه داشتم تو ریسرچ گروپ که استاد ایمیل زد کنسل کرد و همونجوری رفتیم نسیتیم رو صندلی لش های روبروی کتابخونه و از همه چی حرف زدیم و باورم نمیشه حتی با هم گریه هم کردیم. رابطمون داره عمیق پیش میره. خیلی با هم حس راحتی داریم و برام عجیب بود یه سری حرفامونو راحت بهم میزنیم بدون ترس از قضاوت شدن یا چیزی. این از این.

تصمیم گرفتم برای پوزیشن کوآپ اپلای کنم. کمی دیر اقدام کردم و اکثر فرصتای تابستون تموم شدن. چندتایی بودن و براشون اپلای کردم تا ببینم نتیجه چی میشه. کمی هم استرس گرفتم راستش.

این هفته همسری کلا زودتر اومدن خونه و نشستن رو کار خودشون تا ببینیم چه نتیجه ای میگیرن. همینکه براش وقت میزاره خوبه. رو تقویم دیوار هفته های هر ماه رو نوشتم و دیدم چقدر تایم کمی مونده به فال برسیم و من چقدر کار رو باید تو این هفته ها جمع کنیم! و یکیش نوشتن تز هست. برای هر هقته چندتا هدف گداشتم که حتما بتونم بهشون برسم چون واقعا الان تایم هدف گذاری روزانه ندارم و نمیرسم اصلا و چون انجامشون نمیدم دلسرد میشم. یکیشون ورزش هست. و یکیش مرور فولاد هست. چقدم با این فولاد دارم عشق میکنم. واقعا باورم نمیشه من چقدر طراحی رو دوست دارم. کتاب رو دانلود کردم و فصل به فصل میخونم که مرور شه و چقدم برام قابل فهم و لمسه خوندنش بعد از چندین سال! کاش اون زمانها هم همین درک و دید رو نسبت به درسامم داشتم! 

چند روزی بچه ها چالش داشتن و مدرسه براشون حلسه گداشته بود که بغهمیم مشکل چیه. من مادر فقط میدیدم که بازی ماین کرفت اینا رو کلا از دنیا جدا می کنه و بابتش هر کاری می کنن. هر چی بود برگشتیم خونه و یه جلسه حانوادگی برای هم گذاشتیم و در مورد دونه به دونه مشکلاتمون صحیت کردیم و راهکار دادیم. فعلا اوضاع اوکیه. 

فسقلی که همیشه در برابر روندن دوچرخه گارد داشت در یک اقدام انتحاری روندن دوچرخه اونم بدون چرخ کمکی رو با پدرش یاد گرفت و وقتی یهوو دیدم داره بدون کمک میرونه احساس میکردم آپولو هوا کرده.

امروز هم با یکی از دوستام رفتیم خرید که پیرهن مناسب تابستون بخریم که هوا گرم شده. رسیدم خونه به شدت گرسنه بودم و دوتا ساندویچ کتلت خوردم و پشت بندش چایی!! حالا خوبه تصمیم گرفتم کم بخورم!! بچه ها که اصلا گرسنه نیودن بسکه از صبح با خوراکی خودشون رو مشغول کرده بودن. برای شام شروع کردم بادمجون سرخ کردم و خورشت مصما درستیدم و عصر که گرسنشون بود خوردیم. یا اینکه میدونم باید کم بخورم ولی نمیدونم چرا رعایت کردنم نمیاد که نمیاد. نه تنها اونو خوردم بلکه بعدش چایی ردیف کردم و با بیسکویت نشستیم چلوی مهمونی ایرج طهماسب و خوردیم!!!

امروز باید به بخشی از ریپورت شرکت رو بنویسم. ساعت ۹ شبه همسری خسته بودن زودتر رفتن لالا. منم نشستم رو مبل نشیمن و در لش ترین حالت ممکن میخوام کار ریپورت رو انجام بدم. شازده و فسقلی همین اطراف مشغولن تا به ربع ذیگه میفرستم برن مسواک و لالا. گیچ و منگم و به سردرد خفیفی هم دارم ولی دوست دارم تو این حالت خونه سکوت بشه و کارمو ببرم جلو که فردا یکشنبه هست و احتمالا بیرونیم کلشو.