ظهر چهارتایی میریم بانک تو بارون شدید واسه کارای وام. پیام میده واسه نهار بیایین فلان جا. اولش تعارف میکنم ولی چون میدونم کارم خیلی طول میکشه قبول میکنم.

ساعت 2 کارمون تموم میشه و تو این هوای بیرونی حال میده بری مهمونی نهار. میرسیم اونجا پچ پچ کم بودن غذا از آشپزخونه میاد و به میزبان میگه اشکال نداره کسی که بدون اطلاع قبلی میاد نهار باید انتظار کم بودن غذا رو داشته باشه. 

بهش میگم شما ما رو دعوت کردین میزنه زیر خنده های مسخرش و شروع میکنه همبرگر آماده سرخ میکنه و منم به شدت گرسنه ...

آخرای سرخ شدن همبرگرا زنگ زده میشه و مهمونای بعدی. میزبان به شوخی میگه دیگه کیا رو دعوت کردی بگو یه فکری واسه نهار بکنم بازم میزنه زیر خنده های مسخرش. 

نهارو مدیریت میکنم که پسرا سمت همبرگره نرن که عواقبش برام داستان نشه.

عصر همسری رفتن سرکار و ما خواستیم بیاییم خونمون که گفتن ما رو هم برسونید خونمون. 

انداخت تو دهن بچه که میریم خونه شازده و فسقلی و بچه هم گیر سه پیچ که باید بریم. 

من واقعا خسته بودم و توان نداشتم و حتی به شوخی بهش گفتم فردا شب بیایین.

تو راه هر بار بچه ساکت میشد ایشون به بچه میگفتن کجا بریم؟؟؟ اونم باز داد و بیداد و گریه که خونه شازده و فسقلی و بعدش این میزد زیر خنده های مسخرش.

دلو زدم به دریا و نزدیک خونه به مادر بچه تعارف زدم بریم خونه ما؟ که گفتن آخه زحمتت میشه؟ و پش بندش بازم این گفت بله بریم خونه شما بچه ها بازی کنن. 

ساعت هفت و نیم عصر رسیدیم خونه ما و تا پدر بچه برسه من مشغول تدارک شام بودم و آخر شب بچه خوابش میومد و سر وقت رفتن که خواب بچشون بهم نخوره.

خواب و وقت و برنامه و زندگی دیگران مهم نیست....