دیروز از صبح رفتیم خونه جدید رو سرو سامون بدیم. شب قبلش لیست نوشته بودم که چیا ببریم و چیکارا بکنیم که معطل نشیم و همینکه رسیدیم رو دور تند شروع کردیم و طبق برنامه ریزیمون هم نقاشی خونه تموم شد هم باغچه حیاط.


شب بی نهایت خسته بودم و برای شام رفتیم خونه عزیز که فسقلم خوابش برده و شازده هم آخر شب خوابید.


صبحش قرار بود برم سرکار و همسری بازم قرار بود بقیه کارای خونه رو انجام بده و مجبور بود پسرا رو بیاره خونه عزیز. پیشنهاد دادم بمونید مینجا و من میرم خونه و صبح میرم سرکار که قبول نکرد.


با هم برگشتیم خونه من لباسامو برداشتم و دوباره برگشتیم خونه عزیز واسه خواب که شده بود یک و نیم شب. تو راه به همسری میگم چرا قبول نکردی تنها بمونم خونمون من که اکثر شبا بدون تو تنها هستم. میگه اون شبا سرکارم مجبورم الان که هستم چرا تنهات بزارم...


برگشتیم و نتونستم بخوابم حتی وسطا به همسری گفتم باتری ساعت دیوار یرو دربیاره که صداش نمی ذاشت بخوابم. دو سه بارم فسقلی صداش دراومد و کلا نخوابیدم ولی سر وقت بیدار شدم بیام سرکار که همسری با صدای من بیدار شدن و منو رسوندن.


از اینکه شب سخت بهم گذشت و نتونستم بخوابم ناراحت نشدم  جدیدا با این جور چیزا که می دونم گذری و موقتی هست ناراحت نمیشم و به خودم می بالم


عشق یعنی همینکه همسریت خسته هستش ولی صبح بیدار میشه و تو رو میرسونه سرکار و سر راه برات خریدم می کنه که صبحانتو بخوری