ظهر که رسیدم خونه دل تو دلم نبود امیر زودتر بره و به کارام برسم. نهار روددر حد انفجار مسما و دوغ خوردیم و دراز کشیدیم نقاشی بکشیم که چشام داشت بسته میشد. گفتم تا مشغولن یه چرت بزنم که یهوو دیدم فسقل خان مدادشو میخوره. مدادارو جمع کردم و دوباره چشمام گرم شد که فرمودن پی پی دارن. اونو راست و ریس کردم و دوباره دراز کشیدم که دیدم یه صدای آشنا میاد و دعا کردم اون نباشه... ولی همون بود... کیف مدارک رو خالی کرده بود کلا کف اتاق و شانس آوردم به موقع رسیدم و سه سوت مدارکو به باد فنا نداده بودن.

منم خسته تر از این حرفا بازم دراز کشیدم و دیدم یه چیزایی دارن بهم میگن و چشمتون روز بد نبینه جناب فسقل خان سایه ابروی منو برداشته بود و کل دست و صورت و دهنش سیاه بود


دو تا زدم تو سر خودم که پاشووو بشین با وجود فسقلی چرا میخوابی؟؟؟؟؟