اصلن باورم نمیشه امروز یازدهم بهمن ماهه. امسال به سرعت برق و باد گذشت. هیچ وقت خونه تکونیمو اسفندناه و دم عید انجام نمیدم. خونه تکونی من همیشه از بهمن شروع میشه و هر روز یه بخش کوچیکی رو میتکونم.

عصر که پسرا خواب بودن و من کنار شمع و آهنگ و چایی دبشم مشغول حساب و کتابای این چند روز بودم چشمم خورد به تاریخ که یازده بهمنه. 

حساب کتابا تموم شدن و یه شب چهارنفره گرم رو پیش بینی میکنم. قارچ ها رو میریزم توی ماهیتابه تا کبابی شن و همزمان خونه تکونیمو استارت میزنم. از سخت ترین کابینت که مال زیر سینک هست شروع میکنم. نظافت و کار خونه به من آرامش میده و واقعا خستگیمو در میکنه. تا همسری برسه سعی میکنم جمعش کنم. هر شوینده ای که از کابینت در میارم شازده جان سعی میکنه اسپل کنه و بخونه. انگلیسیشو راحت میخونه ولی فارسیش رو تقریبا نمیتونه.

و اما اما اما

یه خونه خریدیم و هر بار بهش فک میکنم میبینم چقدر تصور رویاها میتونه توی تحققش تاثیر بزاره. فعلا در حال پرداخت پولش هستیم تا سال بعد که مستاجر بره خودمون طبق تصورات من درستش کنیم و تمام.

و اینکه این روزا بابت طرز فکر پدر و مادر امیر یه جوریم . تجربه میگه قضاوتشون نکنم گاهی میگم من چطوری رفتار میکنم که یکی نگران اینه من سالها بعد کار الان پسرشو بکوبم سرش هر چند این کار واقعا کوبیدنی نیست. 

خولاصه که بوی عید در راهه و ما بیشترین گردش مالی عمرمون رو تو این روزا داریم و به همین دلیل سرعت گذر روزها برامون چندین برابر میشه.


لقمه هم حسابی به راهه و گاهی از ذهنم میگذره که کاش بعد این سفارش دیگه سفارشی نباشه. فعلا سفارش ها رو خودمون میبریم مگه اینکه واقعااا نتونیمممممم